هشدار: در این نوشته به بخشهایی از داستان فیلم اشاره شده است.
تلاش برای شبیه گذشتگان نبودن، کاریست که گدار در اولین فیلم بلند سینماییاش میکند. همان کاری که پاتریشیا -زن عاصیِ مدرن- میکند. رفت و آمد بین آنچه تعریف اخلاق/سینماست و آنچه که آرمان او/ آنهاست. در سینمای دههی ۶۰ و قبلتر از آن هر چه که بود – حتی ستایش زن- در خدمت ارضایِ میل قدرت مرد بود. اما ازنفسافتاده آنقدر که داستان پاتریشیاست داستان میشل نیست. تصویر میشل تکراریست. مردی که پرچمدار صفات از دیروز تا همیشهی مردان است. شهوت و پول. (عشق و قدرت اسامی محترمانهی آنهاست). اما پاتریشیا با آن موهای کوتاه و استایل مدرنش زنی را به نمایش میگذارد که تلاش میکند در هر چیزی به کمال آن نگاهی بیندازد. وقتی سخن از عشق در میان باشد به رومئو فکر میکند. به زیبایی که فکر میکند خودش را با دختری در نقاشی مقایسه میکند و حتی وقتی به مصاحبه میرود آنقدر زیبا و شیک است که فراتر از آن را نمیتوان تصور کرد.
ژانر نوآر از لحاظ روایی تلاشیست برای نشان دادن تاثیر پیشنیهی روانی قهرمان بر حال امروز او. در بیشتر نوآرها قهرمان شکستخوردهای را داریم که فرو میریزد. و از لحاظ بصری هم المانهای مشخص خود را دارد. خیابانهای تاریک و بارانخورده، نورپردازیهای پرکنتراست و دوربین روی دست. ازنفسافتاده به کدامیک از اینها وفادار است؟ از لحاظ بصری جز دوربین روی دست به سختی میتوان چیز دیگری را به یاد آورد. از لحاظ روایی اما کم و بیش. میشل نقش زمین میشود. مثل هری لایم در مرد سوم. اما باز هم با این تفاوت که هری تا آخرین لحظه دست از تلاش برنداشت. گدار در میانهی عدم تعهد به تعریفهای کلیشهای سینما و از آن سو تلاش برای وفاداری به ژانر نوآر در رفت و آمد است. اما یک نوآر اصیل نیست. یکی از خصوصیات آثار پستمدرن هم همین است. اینکه نمیتوان در دستهی خاصی قرارشان داد. به طور خلاصه میشل ما را یاد همهی فیلمهایی که دیدهایم میاندازد اما پاتریشیا آنقدر – دست کم در ۱۹۶۰- یگانه است که شبیه هیچکس نیست. درست مثل ازنفسافتاده. شبیه بسیاری از فیلمها هست و نیست.