مروری بر کتاب “نامه به سیمین”

“نامه به سیمین” نامه‌ای‌ست که ابراهیم گلستان به بهانه‌ی دعوت سیمین به خانه‌اش و تجدید دیدار بعد از ۲۰ سال برای او نوشته. همچنین جوابیه‌ای‌ست به نامه‌ای از سیمین البته با ۶ ماه تأخیر.

گلستان چند بار در میان حرف‌هایش می‌گوید: “حرف توی حرف می‌آید، خب بیاید.” همین خب بیایدها به حداقل ۱۰۳ صفحه منجر می‌شود. (‌صفحاتی از نامه گم شده.)

گلستان از نظرش درباره‌ی مهاجرت و استعمار شروع می‌کند. از تسلطش بر تاریخ و شناخت آدم‌های معاصر دنیای ادبیات و سینما به واسطه‌ی روابطٍ بسیار و حضور فعالش در جامعه‌ی آن روزهای ایران، استفاده می‌کند و به شیوه‌ی خودش مسائل را از زاویه‌ی دیگری – مثل همیشه- نقد می‌کند. او به استعمار طور دیگری نگاه می‌کند و می‌گوید: فتح‌ها بیشتر نتیجه‌ی ضعف‌هاست نه توانایی‌ها. مهاجرت را صرفا حضور در کشورٍ دیگری نمی‌داند و معتقد است حتی وقتی در خانه‌اش در دروس هم زندگی می‌کرده مهاجر بوده.

از هدایت، به‌آذین، خانلری، طبری،‌ مصباح‌زاده و بسیاری دیگر حرف به میان می‌آید. به فردوسی می‌تازد. نیما را ستایش می‌کند. فروغ و اخوان را شایسته‌ی امکاناتی که در اختیارشان گذاشته می‌داند.

برداشت من اما این است که گلستان در این نامه رندیِ خاص خودش را به خرج داده. با آنکه درباره‌‌ی همه بی‌پرده حرف می‌زند اما انگار یا به جلال ارادت قلبی خاصی دارد یا مراعاتِ حال سیمین را می‌کند که بعد از ۵۰ صفحه که تاریخ ایران و جهان را بررسی می‌کند یا به خاطراتش از پدر سیمین می‌پردازد تازه می‌رسد به جلال.

انگار همه‌ی این‌ها را گفته و گفته که با شیب ملایم و کمتر گزنده‌ای به در سطح ماندنِ جلال اشاره کند. اما وقتی که شروع می‌کند این‌طور می‌نویسد: اما از حزب او یک زمینه‌ی سیاسی و فکری که ریشه در تفکر مارکسیستی داشته باشد برنداشته بود، بیشتر به صدا و شعار و کارهای چاپی و تشکیلاتی در حد پادوی کامبخش یا کیانوری آشنا شده بود […] حتی کسانی همان اصول مارکسیستی را عملا در مبارزه با مارکسیستی به کار بردند، اما هرگز در هیچ‌کدام از کارهای نوشته‌ئی یا هرجور دیگرِ جلال نه استفاده‌ای از این اصول می‌بینی نه بحث و استدلال بر ضد آن، به جز دشنام. دشنام و ضدیت خود نشانه‌ای از چیزهای دیگر است. او از میان این همه تنها به سطح آن جریان بس کرد. بس کرد غسلی در آن کند و نه یک شست‌و‌شو در آن، به آن، از آن. [صفحه‌ی ۷۷ و ۷۸].

آنجا که از خیانتِ سکوت در برابر خزعبلات در تاریخ می‌گوید و بعدتر سیمین را به مدارا با جلال متهم می‌کند، می‌شود مطمئن شد که این برداشت چندان هم بی‌اساس نیست.

“نامه به سیمین” نامه‌ای طولانی و کتابی کوچک است که خواندنش – به فرضِ صداقت گلستان- دید تازه‌ای از جهانِ هنرمندان و روشنفکرانِ آن دوره‌ی ایران را می‌دهد که حتی در حد رفع کنجکاوی هم خالی از لطف نیست. گرچه تحلیل‌های گلستان از بسیاری از مسائل قابل تأمل است.

 

مشخصات کتاب:

نامه به سیمین/ نوشته‌ی ابراهیم گلستان، با مقدمه‌ای از عباس میلانی

انتشارات بازتاب نگار

چاپ اول: بهار ۱۳۹۶

۱۰۶ صفحه

قیمت ۹۰۰۰ تومان

مغلوب‌شدگان (بررسی تطبیقی فیلم و رمان “جایی برای پیرمردها نیست”)

هشدار: در این نوشته به بخش‌هایی از داستان فیلم اشاره شده است.

 

برادران کوئن فیلم “جایی برای پیرمردها نیست” را بر اساس رمانی به همین نام، نوشته‌ی کارمک مک‌کارتی، ساخته‌اند که امیر احمدی‌آریان مترجم آن است و نشر چشمه آن را منتشر کرده است. در ادامه به بررسی این فیلم اقتباسی می‌پردازیم:

در فیلم‌های اقتباسی، اجرای سطر‌به‌سطر رمان نه تنها نشانه‌ی موفقیت در وفاداری به قصه نیست، که نشان بلاهت هم هست.

کوئن‌ها شاید کمی از دیالوگ‌ها و شخصیت‌پردازی و فضاسازی‌های داستان دور شده باشند اما زیرکانه و به سبک خودشان نشانه‌های پنهان پشت هر کدام از اینها را دیده‌اند و اجرا کرده‌اند.

مهم این است که مخاطب بعد از پایان هر دو، یک برداشت دارد، گرچه ممکن است این برداشت‌ها در همه یکی نباشد. برای عده‌ای بعد از پایان هر دو، حس غالب همان مغلوب‌شدن آدمی در برابر تقدیر است. برای بعضی دیگر شاید بی‌تفاوتی به سبک آمریکایی و حتی جهانی. و برای عده‌ای هم یادآور دهه‌ی هشتاد متشنج و خشن آمریکا.

در صحنه‌ای که شیگور به دیدن ولز می‌رود، ولز عصبی و عرق‌کرده، در حالیکه سعی می‌کند با خونسردی خودش را آماده‌ی معامله نشان دهد، شیگور حالی‌اش می‌کند که اتفاقی که باید بیفتد می‌افتد و بهتر است عزت‌نفسش را حفظ کند. و بعد با‌خونسردی شروع می‌کند سوال مهم فلسفی‌ای را از او پرسیدن. کمی بعد که تلفن زنگ می‌خورد در فاصله‌ی میان زنگ‌ها و شلیکِ شیگور گرچه می‌دانیم قرار است چه اتفاقی بیفتد اما باز در دام تعلیق می‌افتیم و غافلگیر می‌شویم. و همان‌موقع خون ولز کف اتاق جاری می‌شود و شیگور با خونسردی پایش را بالا می گیرد که پوتین‌های گران‌قیمتش خونی نشوند.

در کتاب، این صحنه بسیار طولانی‌تر و پر دیالوگ‌تر است. میان آن همه استرس، شیگور داستان اینکه چرا اصلا اجازه داده پلیس او را دستگیر کند را هم تعریف می‌کند وبعد که به ولز شلیک می‌کند مک‌کارتر با چند جمله‌ی درخشان، بزرگی و در عین‌حال بی‌اهمیت بودن مرگ را وقتی مرگ مکرر میشود نشان می‌دهد. مک‌کارتی می‌نویسد: شیگور به صورتش شلیک کرد. هر آنچه ولز قبلا فهمیده بود یا فکر کرده بود یا دوست داشته بود به دیوار پشت سرش پاشید و آرام به پایین لیز خورد. چهره‌ی مادرش. اولین دوستش. زنانی که می‌شناخت. چهره‌ی مردانی که پیش از او مرده بودند…

انسانی با این همه جزییات در زندگی‌اش، مرده و گرچه ممکن است برای تعداد معدودی مهم باشد اما در اشل بزرگتر در جهانی که جنگ‌های جهانی و ویتنام و عراق را دیده اهمیت چندانی ندارد.

لینک IMDB

لینک دانلود کتاب از فیدیبو

امشب به راستی شبِ ما روز روشن است* (نقدی بر فیلم شب‌های روشن)

هشدار: در این نوشته به بخش‌هایی از داستان فیلم اشاره شده است.

شب‌های روشن ویسکونتی اقتباسی کمی منطقی‌تر از رمانِ کوچک عاشقانه‌ای‌ست که داستایفسکی در آن مرد خیال‌پردازی را به تصویر می‌کشد که دل‌باخته‌ی دختری آفتاب‌مهتاب‌ندیده‌ شده و پرنسس مرموزی هم هست که قرار است دخترِ اسیرِ سنجاقِ مادربزرگ را نجات دهد. خودِ قصه.
اما ویسکونتی که به جای روایت قصه در کنار معماری‌های باشکوهِ شهری، آن‌را در استودیویی با خرابه‌ها و بی‌خانمان‌ها فیلم‌برداری می‌کند به زن و مردی کمی واقعی‌تر و ملموس‌تر نیاز دارد. مردی که قصه‌ی دختر را احمقانه می‌داند و حتی وقتی از کوره در می‌رود می‌گوید: “ زن‌ها یا هرزه‌اند یا دیوانه” و دختری که کمی بازیگوش‌تر است.

حتی پایان فیلم هم بیشتر شبیه زندگی‌ست تا پایانِ رمان. در رمان، مرد هم‌چون موجودی افسانه‌ای برای دختر آرزو می‌کند که آسمان سعادتش نورانی باشد و برای خودش همین‌که یک دقیقه‌ی تمام شادکامی را تجربه کرده شکرگزار است. اما ماریو در فیلم وقتی ناتالی با او خداحافظی می‌کند فقط نگاهش می‌کند و بعد در مسیر مخالف آن‌ها تنها در برف، راهش را می‌رود.
رمان نسبتا با رضایت یکی و شادی دیگری تمام می‌شود اما در فیلم نمی‌توان گفت که پایان خوشی داشت یا نه.

فیلم و رمان علیرغم همه‌ی تفاوت‌ها، داستان عشق را می‌گویند. داستان عاشقانه‌ای که درست مثل پدیده‌ی شب‌های روشن، گاهی و فقط در نواحی خاصی اتفاق می‌افتد و آن‌قدر ناب است که در خاطر‌ها می‌ماند و هرکس که آن را تجربه کرده می‌تواند بگوید “من هم یک بار او را دیدم”.

*سعدی

لینک IMDB