هشدار: در این نوشته به بخشهایی از داستان فیلم اشاره شده است.
تعقیب فیلمیست که به وضوح با بودجهی کم ساخته شده. فیلمی سیاه و سفید با تعداد نابازیگر که البته نمیتوان منکر سرگرمکنندگی آن شد.
صحنهی شروع فیلم مرد جوانی را میبینیم که دارد در مورد عادتش که تعقیب کردن آدمهاست به پلیس توضیحاتی میدهد. میگوید که نویسنده است و برای نوشتن به این کار نیاز داشته. اما صورت کبود و چهرهی ترسیده و آشفتهی او به ما میگوید که اتفاقی افتاده و ماجرا ممکن است کمی پیچیدهتر از یک تعقیب ساده باشد.
در طول داستان میفهمیم که او نویسندهی بیکاریست که احتمالا حوصلهاش هم سر رفته و ارتباطات کمی دارد و برای شخصیتپردازی داستانهایش مجبور است به این روش به دنیای آدمها راه پیدا کند تا بتواند بنویسد.
او توضیح میدهد که در ابتدا برای خودش چند قانون وضع کرده مثل اینکه کسی را دو بار تعقیب نکند یا وقتی هوا تاریک است دنبال زنها در کوچههای تاریک نرود. اینجا نولان شخصیتی را به ما نشان میدهد که قانون هایی که خودش ساخته را میشکند و قصه هم درست از همین جا شروع میشود.
یکی از کسانی که نویسندهی جوان تعقیب میکند کاپ است. کاپ متوجهی او شده و به او نزدیک میشود و او را وارد دزدیهای کوچک خود میکند. چیزی که برایش بیشتر شبیه یک بازی است که از همان راه امرار معاش هم میکند.
او دزد است. وارد خانههای خالی میشود و وسیلههای کمحجم را میدزدد. استعداد جالب کاپ این است که از روی جزییات خانهها ویژگیهای صاحبان آنها را حدس میزند و بازی را برای خودش جذابترمیکند.
کاپ نویسندهی جوان را به سمت خانهی زنی بلوند میکشاند. درست بعداز این که نویسنده او را به خانهی خودش برده و نمیگوید که خودش صاحبخانه است و کاپ با گفتن حدسیاتش حسابی شخصیت او را زیر سوال میبرد.
شخصیت زن بلوند با بازی لوسی راسل خوب در نیامده. لوندیها و دلبریهایش برای زنی که قرار است مردی را با بدنش و ظاهرش به ماجرایی بکشاند که برایش نقشه کشیدهاند بسیار خام و کم است.
از آنجا که فیلم با فلاشبک و جامپفوروارد روایت میشود و پازل شلوغیست بیننده به نشانههای کمکی نیاز دارد. نولان با ظاهری که برای نویسندهی جوان نوشته (شلخته/ موی کوتاه و مرتب با کت و شلوار/ صورتی کبود) و چند نشانهی کوچکتر به ما کمک میکند.
صحنههای آخر فیلم که نویسنده هنوز پیش پلیس است گرهی داستان باز میشود و میفهمیم در چه تلهای افتاده و ناخواسته خودش را به عنوان قاتل زن بلوند پیش پلیس آورده.
صحنهی آخر فیلم کاپ را میبینیم که در میان جمعیت گم میشود. این صحنه و توضیحات پلیس که میگوید همچین فردی اصلا وجود نداشته این شک را در ما تقویت میکند که بخشهایی از داستان از ذهن بیمار نویسنده آمده گرچه این نظریه در حد یک حدس ضعیف باقی میماند چون یکی از نقاط ضعف فیلم این است که خیلی به شخصیتپردازی پرداخته نشده و فقط روی جنبهی رازآلودی و معماگونهی فیلم کار شده. حتی میتوان گفت به اغراق کار شده.
اسم فیلم به درستی انتخاب شده. نویسندهی جوان دیگران را تعقیب میکند بعد میبینیم که خودش هم طعمهی یک زن و مرد جوان میشود اما بعدتر باز میبینیم که زن جوان هم نقشهای را دنبال میکرده که به قتل خودش انجامیده و حالا نویسندهی جوان در نهایت قربانی تعقیبیست که خودش شروع کرده.
فیلم رمزآلودی فیلمهای هیچکاک را تداعی میکند.شیوهی روایت فیلم و سیاهوسفیدیای که گرچه از سر ناچاری بوده اما به خوبی دلهره را به فیلم تزریق میکند.
در فیلمهای موفق این ژانر کارگردان همیشه چند قدم از بیننده جلوتر است و نولان هم در این فیلم موفق شده این کار را بکند.
داستانگویی فیلم بخش جذاب آن است. چیدمان و مهندسی داستان چیزیست که نولان از پس آن برآمده.
فیلم بیشک فیلم موفقیست. سرگرمکننده است و در باز کردن گرههایی که ساخته شده در زمانی کم شکست نخورده. فیلمهای سیاه و سفید با اقبال خوبی روبرو نمیشوند کمااینکه این فیلم هم در زمان خودش آنطور که باید دیده نشد اما بعد از شهرت نولان حالا جزو فیلمهاییست که توصیه میشود.