ما ز جورت سر فکرت به گریبان* (نقدی بر فیلم مادر از آرنوفسکی)

هشدار: در این نوشته به بخش‌هایی از داستان فیلم اشاره شده است.

 

تازه‌ترین فیلم آرنوفسکی، تماشاگران خود را به دو دسته‌ی به شدت مخالف هم تقسیم کرده است. اما در این اختلاف‌نظر یک نقطه‌ی مشترک وجود دارد: همه‌ی آن‌ها درباره‌ی فیلم “حرف” می‌زنند.

مادر، فیلمی در ژانر وحشت است که آرنوفسکی با رعایت نکردن قواعد، آن را به سبک خودش ساخته که طرفداران این ژانر را راضی نمی‌کند. قصه‌ی تلخی که در کمال تعجب شما را می‌خنداند.

فیلم درباره‌ی زوجی‌ست که اسم ندارند. جنیفر لارنس در نقش زن (مادر) و خاویر باردم در نقش همسر او، در خانه‌‌‌ای دور‌افتاده و به سبک ویکتوریایی زندگی می‌کنند. خانه قبلا سوخته و حالا جنیفر به تنهایی آن را بازسازی می‌کند. جایی می‌گوید می‌خواهد آن را به بهشت تبدیل کند.

 باردم شاعری‌ست که به بن‌بست رسیده و نمی‌تواند بنویسد .یک شب مردی در را می‌زند . ادعا می‌کند که به او گفته‌اند اینجا هتل است. باردم علی‌رغم تمایل جنیفر از او می‌خواهد شب را پیش آن‌ها بماند و این در دیگر بسته نمی‌شود.

وقتی از سالن سینما بیرون آمدم با خودم فکر کردم فیلم درباره‌ی چه بود؟ غریزه‌ی زنانه؟ خودخواهی مردانه؟ شهرت؟ خرافات؟ دین؟ یا شاید هم تمام این‌ها. نمی‌توان جواب مشخصی به این سوال داد.

نیمه‌ی اول فیلم تا حدود زیادی رئال است اما در نیمه‌ی دوم هر چه پیش می‌رود سورئال‌تر می‌شود. نمادهای اسطوره‌ای، مذهبی و فلسفی رفته‌رفته بیشتر می‌شوند و حتی اگر با همه‌ی آن‌ها هم آشنا باشید باز ممکن است گیج شوید. (اشاره به استعاره‌های فیلم بدون آنکه قصه لو برود غیرممکن است. اما از برادرکشی گرفته تا مسیح‌کشی می‌توان نشانه‌هایی را دید).

جنیفر لارنس با اندامی بسیار زنانه با آن لباس سفید که  بر تنش نشسته نماد “زن” است. در خانه راه می‌رود، نگاه می‌کند، بر دیوارها دست می‌کشد،‌ خانه را تعمیر می‌کند. خانه‌داری می‌کند و بعد در اتاق کار روبروی شوهرش می‌نشیند و با نگرانی برگه‌های سفید را می‌پاید. گرچه در آخر تنها چیزی که درباره‌اش می‌گویند این است که او الهام‌بخش شاعر بوده است. اما او زنی‌ست که از احساس عدم‌امنیت رنج می‌برد، مدام در حال رسیدگی است. برای معشوقه‌اش مادری می‌کند و به هر چیزی برای نگه داشتن آن‌چه که دارد – فکر می‌کند که دارد- چنگ می‌زند و چیزی هم دریافت نمی‌کند. اما شاعر درمانده همه‌چیز را می‌گیرد و دو دستی به هوادارانش می‌دهد. همه‌چیز را.

در سکانس‌های پایانی وقتی باردم به او می‌گوید دوستت دارم بالاخره داد می‌زند و  به“حرف” می‌آید: ” تو هیچ وقت مرا دوست نداشتی. تمام آن چیزی که برایت مهم بود این بود که چقدر دوستت دارم. من به تو همه‌چیز دادم و تو همه‌‌شان را به باد دادی.”

جنیفر راه را برای ادامه باز می‌کند و باردم الماس جدیدش را روی طاقچه خواهد گذاشت و دوباره خواهد نوشت. قصه‌ی بدسرانجام زنانی که همیشه مادرند.

*سعدی

لینک IMDB

 

 

امشب به راستی شبِ ما روز روشن است* (نقدی بر فیلم شب‌های روشن)

هشدار: در این نوشته به بخش‌هایی از داستان فیلم اشاره شده است.

شب‌های روشن ویسکونتی اقتباسی کمی منطقی‌تر از رمانِ کوچک عاشقانه‌ای‌ست که داستایفسکی در آن مرد خیال‌پردازی را به تصویر می‌کشد که دل‌باخته‌ی دختری آفتاب‌مهتاب‌ندیده‌ شده و پرنسس مرموزی هم هست که قرار است دخترِ اسیرِ سنجاقِ مادربزرگ را نجات دهد. خودِ قصه.
اما ویسکونتی که به جای روایت قصه در کنار معماری‌های باشکوهِ شهری، آن‌را در استودیویی با خرابه‌ها و بی‌خانمان‌ها فیلم‌برداری می‌کند به زن و مردی کمی واقعی‌تر و ملموس‌تر نیاز دارد. مردی که قصه‌ی دختر را احمقانه می‌داند و حتی وقتی از کوره در می‌رود می‌گوید: “ زن‌ها یا هرزه‌اند یا دیوانه” و دختری که کمی بازیگوش‌تر است.

حتی پایان فیلم هم بیشتر شبیه زندگی‌ست تا پایانِ رمان. در رمان، مرد هم‌چون موجودی افسانه‌ای برای دختر آرزو می‌کند که آسمان سعادتش نورانی باشد و برای خودش همین‌که یک دقیقه‌ی تمام شادکامی را تجربه کرده شکرگزار است. اما ماریو در فیلم وقتی ناتالی با او خداحافظی می‌کند فقط نگاهش می‌کند و بعد در مسیر مخالف آن‌ها تنها در برف، راهش را می‌رود.
رمان نسبتا با رضایت یکی و شادی دیگری تمام می‌شود اما در فیلم نمی‌توان گفت که پایان خوشی داشت یا نه.

فیلم و رمان علیرغم همه‌ی تفاوت‌ها، داستان عشق را می‌گویند. داستان عاشقانه‌ای که درست مثل پدیده‌ی شب‌های روشن، گاهی و فقط در نواحی خاصی اتفاق می‌افتد و آن‌قدر ناب است که در خاطر‌ها می‌ماند و هرکس که آن را تجربه کرده می‌تواند بگوید “من هم یک بار او را دیدم”.

*سعدی

لینک IMDB

عشق، رازی‌ست* (نقدی بر فیلم در حال و هوای عشق)

هشدار: در این نوشته به بخش‌هایی از داستان فیلم اشاره شده است. 

 

این روزها که انگار حرف زدن از عشق دمده شده، کار- وای در حال و هوای عشق را با آن‌همه غم، با آن‌همه مختصات درستِ عشق و خیانت، به تصویر می‌کشد. در صحنه‌ی مهم فیلم خانم چان و آقای چاو در رستوران روبروی هم نشسته‌اند. مرد می‌پرسد: “کیف‌تان را از کجا خریده‌ا‌ید؟” ، زن جواب می‌دهد: “همسرم از یک سفر کاری آورده.” بعد سکوت می‌کنند. زن قهوه‌اش را هم می‌زند. تصویری از دست زن و فنجان قهوه‌اش را داریم و کمی از صورتش را. همان کمی از صورتش را که غمگین است. که انگار چیزی می‌داند که هیچکداممان نمی‌دانیم. بعد می‌پرسد: “شما کراواتتان را از کجا گرفته‌اید؟” مرد هم همان جواب را می‌دهد. خانم چان اضافه می‌کند: “همسر من یکی شبیه همین را دارد.” آقای چاو می‌گوید “همسر من هم عین کیف شما را دارد.”

حالا شک آنها به یقین تبدیل شده. حالا مطمئنند که همسرانشان به آنها خیانت می‌کنند. یقین، چیزی که در ادامه‌ی فیلم دیگر خبری از آن نیست. هر چه هست عدمِ قطعیت است. بازی شبیه‌سازی رابطه‌ی همسرانشان را با شک شروع می‌کنند. خودشان نمی‌دانند که چقدر می‌توانند در این بازی شبیه آنها باشند و نباشند. می‌خواهند صحنه‌‌های جرم را بازسازی کنند و سعی می‌کنند شبیه‌ترین باشند، اما با این شعار که “ما مثل اونا نمی‌شیم” . ما هم نمی‌دانیم عاقبت همه‌ی این‌ها به کجا ختم می‌شود. حتی در صحنه‌هایی از فیلم نمی‌دانیم که این سوال‌ها و دیالوگ‌ها ادامه‌ی همان بازی‌ست یا نه؟ مثلا آنجا که زن از مرد می‌پرسد که معشوقه دارد یا نه؟ ممکن است بیننده فکر کند این واقعا سوال خانم چان از آقای چاو است. و بعد هم درست همان‌جا که دارند به قطعیت علاقه‌ای که بینشان ایجاد شده پی می‌برند و اعتراف می‌کنند، تصمیم می‌گیرند که ادامه ندهند. نمی‌گذارند چیزی به سرانجام برسد. هیچ چیز به سرانجام نرسید.
ما در حال و هوای این عشق که دیگر حالا نه مهم است که کی قدم اول را برداشته و نه معلوم، گرفتار می‌شویم. هر کدام ما ممکن است یکی از آن لحظات را تجربه کرده باشیم، رازی داشته باشیم و حالا فکر کنیم هیچ چیزی در دنیا از عشق مهم‌تر نبوده و نیست.

لینک IMDB فیلم

*احمد شاملو