مطمئنم که داره دنبالم میاد. مطمئنم که میخواد تلافی کنه. ولی اینو نمیفهمم که چرا تو همچین خیابون شلوغی آخه. مگه خونهی خالی چش بود که راه افتاده دنبالم میخواد همچین جایی دخلمو بیاره. کاش همون دم در که فهمیدم داره تعقیبم میکنه میکشوندمش تو خونه و باهاش حرف میزدم. من خصومت شخصیای که با این خونواده ندارم که. من عاشقشونم. هر شیش تاشون. پدر و مادر و چهار تا بچه. فقط مجبور شدم جابه جاشون کنم.
چند قدم جلوتر یه دکه روزنامه فروشی هست. بهتره وایسم اونجا به بهانه دید زدن روزنامهها و مجلهها، ببینم چیکار میکنه؟ وامیسه یا راشو میکشه میره؟
جلوی روزنامهها وایسادم. دستامو کردم تو جیبای شلوارم و خم شدم رو به جلو و مثلا دارم با دقت تیترها رو میخونم. چشام درست نمیبینن. همه چی تاره. شاید چشام ضعیف شده. سعی میکنم از گوشه چشمم سمت چپمو ببینم. خبری نیست. شاید پشت سرمه. شاید رفته جلوتر وایساده. بهتره یه کم دیگه صبر کنم. زل زدم به اسم روزنامه همشهری با اون فونت منقطعش. نمیتونم تیترها رو بخونم. تمرکز ندارم. گیجم. سرم درد میکنه. همینجوری که زل زدم میبینم که کنارم وایساده. خرطومش رو گذاشته روی یه مجله جدول کلمات متقاطع و زل زده به صاحب دکه.
راه میفتم. دنبالم میاد. نفسم بند اومده. حالا ترسیدم بیشتر. اصلا منطقی نیست. از کنار یه سبزی فروشی رد میشیم. یادم میفته که فیلا گیاهخوارن. نکنه یهو حمله کنه همه کاهو کرفسا رو بخوره؟ قدمامو تندتر میکنم. پام میره روی یکی از موزاییکای لق پیادهرو و آب زیرش شتک میکنه به پاچه شلوارم. مجبورم به راهم ادامه بدم. نمیخوام وایسم. میرم سمت چپ پیاده رو. میخوام به محض اینکه حس کردم خیابون خلوته بدوئم برم اونور خیابون. کنار یه موتور پارک شده به بهانه پاک کردن پاچه شلوارم خم میشم و از گوشه چشم خیابونو نگاه میکنم. چند قدم بالاتر یه نیسان پارک کرده و نمیتونم ببینم ماشینی میاد یا نه. اگه بدوئم و اونم دنبالم بیاد و چیزیش شه چی؟ خیلی بد میشه که.
باید برگردم و باهاش چش تو چشم شم. باید بهش توضیح بدم. مردا حرف همو بهتر میفهمن. من آدم بیشعوری نیستم که. خیر سرم روزنامهنگار این مملکتم. الکی که کاریو نمیکنم. بلدم منطقی رفتار کنم. خودشم اینو میدونه. دیده که من چقدر شب و روزو به هم دوختم تا شدم اینی که هستم. الکی که اسم در نکردم که بابا. آدم حسابیم به خدا. فیلا هم آخه منطق سرشون میشه. درکشون از تعاملات اجتماعی بالاس. بهار خواهرزادهم رو همین فیلا خوب کردن. قبل از اینکه ببرنش تایلند خیلی منزوی بود. خواهرم که گفت یه سری دانشمند تو تایلند دارن بچههای اوتیسمی رو با معاشرت با فیلها درمان میکنن بهش خندیدم. ولی وقتی بعد از چند ماه بهار با این شیش تا فیل تو بغلش اومد خونهم و شروع کرد به حرف زدن و توضیح دادن و اسم گذاشتن رو فیلا فهمیدم که بچه بهتر شده.
***
سرم گیج میره. روی پلهی جلوی یه خونه میشینم. بذار تموم کنیم این تعقیب و گریزو. میاد میشینه کنارم. یه سیگار روشن میکنم دستم میره سمتش که بهش تعارف کنم که دوتایی خندمون میگیره. شروع میکنم به حرف زدن.
– میگم: یادته بار اول که دیدمت؟
– میگه: آره. تازه از تایلند اومده بودیم. بهار ما رو تحویل بار نداد. بردمون تو هواپیما و تا وقتی بیدار بود تو بغلش بودیم. خیلی دوستمون داشت. من فکر میکردم قراره بریم تو اتاق خوابش. ولی یهو از خونه تو و اتاق کار تو سر در آوردیم. اولش مادر بچهها ترسیده بود یه کم، ولی وقتی دیدم با چه دقتی چیدیمون تو کتابخونه و حتی دو سانت بردیمون عقبتر که یه وقت نیفتیم به خانم گفتم خیالت راحت باشه. جامون خوبه. من میدونم چرا از دیشب بردیمون تو کمد قایممون کردی. میفهمم. ولی خب خانم بچهها دلشون گرفته. ناراحتن دیگه. برمون گردون سر جای اول. هر بار که مریم خانم داره میاد بذارمون تو کمد. مگه چند وقت یه بار میاد اصلا؟
– گفتم: نمیفهمی دیگه. بهارو که از اتاق عمل آوردن به هوش نیومده. از امشب یه شب در میون من و مریم قراره بمونیم بیمارستان. شبایی که نوبت منه مریم میاد میبینه شمارو اذیت میشه.
جملهم که تموم میشه میبینم که دارم چرت میگم. خودمم میدونم. مریم منم میبینه اذیت میشه. اصن مریم نیازی نداره چیزیو ببینه که حالش بد شه. حالش بده دیگه بدبخت.
– میگه: پاشو بریم خونه یه کم بخواب. چهار شبانه روزه که نخوابیدی.
– میگم: واقعا؟
میگه: آره بابا پدربیامرز مارم بیخواب کردی. پاشو. فقط قبل اینکه بخوابی مارو برگردون سر جامون. خانم بچهها دق کردن…