هشدار: در این نوشته به بخشهایی از داستان فیلم اشاره شده است.
این روزها که انگار حرف زدن از عشق دمده شده، کار- وای در حال و هوای عشق را با آنهمه غم، با آنهمه مختصات درستِ عشق و خیانت، به تصویر میکشد. در صحنهی مهم فیلم خانم چان و آقای چاو در رستوران روبروی هم نشستهاند. مرد میپرسد: “کیفتان را از کجا خریدهاید؟” ، زن جواب میدهد: “همسرم از یک سفر کاری آورده.” بعد سکوت میکنند. زن قهوهاش را هم میزند. تصویری از دست زن و فنجان قهوهاش را داریم و کمی از صورتش را. همان کمی از صورتش را که غمگین است. که انگار چیزی میداند که هیچکداممان نمیدانیم. بعد میپرسد: “شما کراواتتان را از کجا گرفتهاید؟” مرد هم همان جواب را میدهد. خانم چان اضافه میکند: “همسر من یکی شبیه همین را دارد.” آقای چاو میگوید “همسر من هم عین کیف شما را دارد.”
حالا شک آنها به یقین تبدیل شده. حالا مطمئنند که همسرانشان به آنها خیانت میکنند. یقین، چیزی که در ادامهی فیلم دیگر خبری از آن نیست. هر چه هست عدمِ قطعیت است. بازی شبیهسازی رابطهی همسرانشان را با شک شروع میکنند. خودشان نمیدانند که چقدر میتوانند در این بازی شبیه آنها باشند و نباشند. میخواهند صحنههای جرم را بازسازی کنند و سعی میکنند شبیهترین باشند، اما با این شعار که “ما مثل اونا نمیشیم” . ما هم نمیدانیم عاقبت همهی اینها به کجا ختم میشود. حتی در صحنههایی از فیلم نمیدانیم که این سوالها و دیالوگها ادامهی همان بازیست یا نه؟ مثلا آنجا که زن از مرد میپرسد که معشوقه دارد یا نه؟ ممکن است بیننده فکر کند این واقعا سوال خانم چان از آقای چاو است. و بعد هم درست همانجا که دارند به قطعیت علاقهای که بینشان ایجاد شده پی میبرند و اعتراف میکنند، تصمیم میگیرند که ادامه ندهند. نمیگذارند چیزی به سرانجام برسد. هیچ چیز به سرانجام نرسید.
ما در حال و هوای این عشق که دیگر حالا نه مهم است که کی قدم اول را برداشته و نه معلوم، گرفتار میشویم. هر کدام ما ممکن است یکی از آن لحظات را تجربه کرده باشیم، رازی داشته باشیم و حالا فکر کنیم هیچ چیزی در دنیا از عشق مهمتر نبوده و نیست.
*احمد شاملو