هشدار: در این نوشته به بخشهایی از داستان فیلم اشاره شده است.
شبهای روشن ویسکونتی اقتباسی کمی منطقیتر از رمانِ کوچک عاشقانهایست که داستایفسکی در آن مرد خیالپردازی را به تصویر میکشد که دلباختهی دختری آفتابمهتابندیده شده و پرنسس مرموزی هم هست که قرار است دخترِ اسیرِ سنجاقِ مادربزرگ را نجات دهد. خودِ قصه.
اما ویسکونتی که به جای روایت قصه در کنار معماریهای باشکوهِ شهری، آنرا در استودیویی با خرابهها و بیخانمانها فیلمبرداری میکند به زن و مردی کمی واقعیتر و ملموستر نیاز دارد. مردی که قصهی دختر را احمقانه میداند و حتی وقتی از کوره در میرود میگوید: “ زنها یا هرزهاند یا دیوانه” و دختری که کمی بازیگوشتر است.
حتی پایان فیلم هم بیشتر شبیه زندگیست تا پایانِ رمان. در رمان، مرد همچون موجودی افسانهای برای دختر آرزو میکند که آسمان سعادتش نورانی باشد و برای خودش همینکه یک دقیقهی تمام شادکامی را تجربه کرده شکرگزار است. اما ماریو در فیلم وقتی ناتالی با او خداحافظی میکند فقط نگاهش میکند و بعد در مسیر مخالف آنها تنها در برف، راهش را میرود.
رمان نسبتا با رضایت یکی و شادی دیگری تمام میشود اما در فیلم نمیتوان گفت که پایان خوشی داشت یا نه.
فیلم و رمان علیرغم همهی تفاوتها، داستان عشق را میگویند. داستان عاشقانهای که درست مثل پدیدهی شبهای روشن، گاهی و فقط در نواحی خاصی اتفاق میافتد و آنقدر ناب است که در خاطرها میماند و هرکس که آن را تجربه کرده میتواند بگوید “من هم یک بار او را دیدم”.
*سعدی