هشدار: در این نوشته به بخشهایی از داستان فیلم اشاره شده است.
سرگیجه داستانیست دربارهی عشق و ناکامی. داستانی عاشقانه اما به سبک هیچکاک. تأدیبی و بدون پایان خوش.
فیلم با صحنهی تعقیب و گریزی هراسآور شروع میشود که به ما بگوید داستان داستان مردیست که از ارتفاع میترسد. سکانس سنگینی که طوری تمام میشود که شاید انتظارش را نداریم و به ما هم نشان نمیدهد که اسکاتی چطور نجات پیدا کرد. ( از این صحنهها در فیلم زیاد هست. صحنههایی که نمیبینیم. حذفشان آسیبی به فیلم نمیزند. بودنشان اما شبیه پرگوییهای بسیاری از فیلمهای ایرانیست. صحنههایی که بیننده باید تخیل کند و هیچکاک توضیح را از ما میگیرد و تخیل را به ما وامیگذارد.)
بعد از این سکانسِ ابتداییِ هیجانآور، اسکاتی را در یک بعدازظهر آرام در خانهی میج میبینیم که در حال حرف زدن هستند و از آمدن روزی که قرار است اسکاتی از شر آن کمربندها رها شود با خوشبینی حرف میزنند. انگار که بیننده بعد از آن شروع و چیزهایی که قرار است پیش بیایند به این صحنه نیاز دارد.
این بخش اول فیلم بود. در بخش دیگر اسکاتی درگیر تعقیب زن همکلاسی سابقش میشود تا بفهمد ریشهی رفتارهای عجیب او از کجاست. زنی زیبا با بازی کیم نواک که گفته میشود همان تصویریست که هیچکاک از زیبایی زنانه دارد. زیباییای که به کار دامی که برای اسکاتی پهن شده میآید و عاشق زن میشود. (کاری که نولان در تعقیب از پس آن برنیامده بود).
یکی از نکات شاید کوچکی که شخصا برای من جالب بود نشان دادن نیمرخ مادلین در بسیاری از صحنههاست. نیمرخ به نشانهی ابهام. نیمرخ زنی که نمیدانیم روی دیگری هم دارد که اتفاقا داستان حول همان نیمهی دیگریست که نمیبینیم.
مادلین در نزدیکی سالروز تولد ۲۶ سالگیاش دچار حالاتی عجیب شده که با نشانههایی که میبینیم ربطی به مادرمادربزرگش دارد. زنی که قربانی قدرت و آزادیای میشود که مردهای آن زمان داشتهاند. (همانطور که آن پیرمرد در کتابفروشی برای اسکاتی توضیح میدهد)
اسکاتی که حالا دلدادهی مادلین بیعیب و نقص شده سعی میکند به او کمک کند اما بالاخره مادلین در روز تولدش خودش را از برج کلیسا پرت میکند و باز ترس از ارتفاع کار دست اسکاتی میدهد.
بخش پایانی فیلم اسکاتیِ افسرده و سرخورده و سرگردان در خیابانها را داریم که مدام مادلین را میبیند. تا بالاخره نزدیکترین و شبیهترین زن به مادلین را پیدا میکند. جودی. اینجا کارگردان راز بزرگ فیلم را برای بینندهای که احتمالا کمی گیج و خسته شده افشا میکند تا حالا بیشتر همراه فیلم شویم.
اسکاتی بعد از چند قرار شروع میکند جودی را به هیأت مادلین درآوردن. جودی با اکراه و به امید اینکه اسکاتی را عاشق خود کنند با او همراه میشود.
این صحنه برای من بسیار آشناست. نه اینکه آن را در فیلم و کتابی دیده باشم. این یکی از ابتداییترین و مهمترین اصولیست که فمینیستها برایش میجنگند. زنانی که به خواستههای عجیب مردان تن میدهند. مردانی که زنها را آنطور که دوست دارند میسازند.
دراین بخش مدام شاهد تلاش اسکاتی برای تغییر مادلین هستیم. او را آموزش میدهد که چه بپوشد و چه بگوید تا مادلین از دست رفته را بازسازی کند.
و بعد درست در صحنهی پایانی فیلم که دست مادلین/ جودی برای او رو شده از او میپرسد “ آیا تو را آموزش داد؟ به تو گفت که چه کار کنی و چه بگویی؟”
انگار بیشترین ناراحتی اسکاتی از این است که مردی پیش از او این کار را کرده. مردی پیش از او به زنی گفته چه بگوید و چه بپوشد.
سرگیجه آنقدر فیلم قوی و پیچیدهایست که نمیتوان مشخصا گفت کدام بخش آن جذابتر بوده اما بیشک موسیقی شگفتانگیز برنارد هرمان یکی از جذابیتهای اصلی فیلم است.
به هر حال در بینظیر بودن سرگیجه شکی نیست. حتی علیرغم چند گاف کوچک که در فیلم دیده میشود. گافهایی که چون کسی از هیچکاک توقع ندارد بیشتر به چشم میآیند.