هشدار: در این نوشته به بخشهایی از داستان فیلم اشاره شده است.
برادران کوئن فیلم “جایی برای پیرمردها نیست” را بر اساس رمانی به همین نام، نوشتهی کارمک مککارتی، ساختهاند که امیر احمدیآریان مترجم آن است و نشر چشمه آن را منتشر کرده است. در ادامه به بررسی این فیلم اقتباسی میپردازیم:
در فیلمهای اقتباسی، اجرای سطربهسطر رمان نه تنها نشانهی موفقیت در وفاداری به قصه نیست، که نشان بلاهت هم هست.
کوئنها شاید کمی از دیالوگها و شخصیتپردازی و فضاسازیهای داستان دور شده باشند اما زیرکانه و به سبک خودشان نشانههای پنهان پشت هر کدام از اینها را دیدهاند و اجرا کردهاند.
مهم این است که مخاطب بعد از پایان هر دو، یک برداشت دارد، گرچه ممکن است این برداشتها در همه یکی نباشد. برای عدهای بعد از پایان هر دو، حس غالب همان مغلوبشدن آدمی در برابر تقدیر است. برای بعضی دیگر شاید بیتفاوتی به سبک آمریکایی و حتی جهانی. و برای عدهای هم یادآور دههی هشتاد متشنج و خشن آمریکا.
در صحنهای که شیگور به دیدن ولز میرود، ولز عصبی و عرقکرده، در حالیکه سعی میکند با خونسردی خودش را آمادهی معامله نشان دهد، شیگور حالیاش میکند که اتفاقی که باید بیفتد میافتد و بهتر است عزتنفسش را حفظ کند. و بعد باخونسردی شروع میکند سوال مهم فلسفیای را از او پرسیدن. کمی بعد که تلفن زنگ میخورد در فاصلهی میان زنگها و شلیکِ شیگور گرچه میدانیم قرار است چه اتفاقی بیفتد اما باز در دام تعلیق میافتیم و غافلگیر میشویم. و همانموقع خون ولز کف اتاق جاری میشود و شیگور با خونسردی پایش را بالا می گیرد که پوتینهای گرانقیمتش خونی نشوند.
در کتاب، این صحنه بسیار طولانیتر و پر دیالوگتر است. میان آن همه استرس، شیگور داستان اینکه چرا اصلا اجازه داده پلیس او را دستگیر کند را هم تعریف میکند وبعد که به ولز شلیک میکند مککارتر با چند جملهی درخشان، بزرگی و در عینحال بیاهمیت بودن مرگ را وقتی مرگ مکرر میشود نشان میدهد. مککارتی مینویسد: شیگور به صورتش شلیک کرد. هر آنچه ولز قبلا فهمیده بود یا فکر کرده بود یا دوست داشته بود به دیوار پشت سرش پاشید و آرام به پایین لیز خورد. چهرهی مادرش. اولین دوستش. زنانی که میشناخت. چهرهی مردانی که پیش از او مرده بودند…
انسانی با این همه جزییات در زندگیاش، مرده و گرچه ممکن است برای تعداد معدودی مهم باشد اما در اشل بزرگتر در جهانی که جنگهای جهانی و ویتنام و عراق را دیده اهمیت چندانی ندارد.