آﻧﺘﻮان، ﻣﺎﻧﺘﺎگ و ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﻪی ما (نقدی بر فیلم ۴۰۰ ضربه)

هشدار: در این نوشته به بخش‌هایی از داستان فیلم اشاره شده است. 

 

نود درصد بچه‌ها به پدر و مادراشون تحمیل شدن*

ﭼـﻬﺎرﺻـﺪ ﺿـﺮﺑـﻪ داﺳـﺘﺎنِ ﺑـﻌﺪ از اﯾﻦ ﺗﺤـﻤﯿﻞﺷـﺪﮔﯽﺳـﺖ. داﺳـﺘﺎنِ وﺣﺸـﺖ از رﻫـﺎ ﺷـﺪن.

واﻟـﺪﻫـﺎ از اﻣـﺮ ﺗـﻮﻟـﺪ ﺑـﺎ ﺣـﺎﻟﺘﯽ ﻣـﺸﻤﺌﺰﮐﻨﻨﺪه ﯾﺎد ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ (ﺻـﺤﻨﻪای ﮐﻪ آﻧـﺘﻮان ﺷـﺎﻫـﺪ ﮔـﻔﺖوﮔـﻮی دو زن درﺑـﺎره ی زاﯾﻤﺎن اﺳـﺖ را ﺑـﻪ ﯾﺎد ﺑﯿﺎورﯾﺪ. آﻧـﻬﺎ آﻧـﻘﺪر ﺑـﺎ ﮐﺮاﻫـﺖ آن را

ﺗـﻮﺻﯿﻒ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺑـﻪ آﻧـﺘﻮان ﺣـﺎﻟـﺖ ﺗـﻬﻮع دﺳـﺖ ﻣﯽدﻫـﺪ) و ﮐﻮدﮐﺎنِ ﺑـﻪ ﺣـﺎل ﺧـﻮد رﻫـﺎﺷـﺪه ﺑـﻪ زﻧـﺪﮔﯽ ﺑـﻪ عنوان ﭘـﺪﯾﺪه ای ﮔـﻨﮓ ﻣﯽﻧـﮕﺮﻧـﺪ ﮐﻪ ﮔـﺎﻫﯽ ﺳـﺮﮔـﺮمﮐﻨﻨﺪه اﺳـﺖ اﻣـﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ وﻗﺖﻫﺎ ﺗﺮﺳﻨﺎک.

اﮔـﺮ ﺑـﺨﻮاﻫـﻢ ﺗـﻤﺎم ﺳﮑﺎﻧـﺲﻫـﺎی ﺑﯽﻧﻈﯿﺮ ﭼـﻬﺎرﺻـﺪ ﺿـﺮﺑـﻪ را در ﯾﮏ ﺳﮑﺎﻧـﺲ ﺧـﻼﺻـﻪ ﮐﻨﻢ ﺑـﻪ آن ﺻـﺤﻨﻪ اﺷـﺎره ﻣﯽﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﮐﻮدﮐﺎﻧﯽ را در ﺣـﺎلِ ﺗـﻤﺎﺷـﺎی ﺗـﺌﺎﺗـﺮ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ. ﭼـﻨﺪ دﻗﯿﻘﻪی ﮐﻮﺗـﺎه دورﺑﯿﻦ روی ﺻـﻮرتﻫـﺎی آﻧـﻬﺎﺳـﺖ. ﭼـﺸﻢﻫـﺎﯾﺸﺎن ﮔـﺮد ﺷـﺪه و دﻫـﺎﻧـﺸﺎن ﺑـﺎز اﺳـﺖ. ﮔـﺎﻫﯽ ﻣﯽﺧـﻨﺪﻧـﺪ ﮔـﺎﻫﯽ ﺟﯿﻎ ﻣﯽﮐﺸﻨﺪ. اﯾﻦ ﺗـﺼﻮﯾﺮ ﻣـﻮاﺟـﻬﻪی ﻣـﺎ ﺑـﺎ زﻧـﺪﮔﯽﺳـﺖ وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗـﻨﻬﺎ ﺑـﻮده‌اﯾﻢ و ﮐﺴﯽ ﻧـﺒﻮده ﮐﻪ ﺑـﺮاﯾﻤﺎن ﺗـﻮﺿﯿﺢ دﻫـﺪ ﮐﻪ ﻫـﻤﻪی اﯾﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﺑـﺎزی ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﯿﺴﺖ.

ﺗـﺮوﻓـﻮ ﺟـﺎﯾﯽ ﮔـﻔﺘﻪ ﺑـﻮد “ﭼـﻬﺎرﺻـﺪ ﺿـﺮﺑـﻪ ﺑـﺮ ﻓـﻘﺪان ﻧـﺮﻣـﺶ و ﻣﻬـﺮﺑـﺎﻧﯽ ﺗـﻤﺮﮐﺰ دارد..” ﺟـﺎﻣـﻌﻪ ﺑـﺎ ﻣـﺎ ﮐﻨﺎر ﻧﻤﯽآﻣـﺪ ﻫـﻮﻟـﻤﺎن ﻣﯿﺪاد. ﺧـﺎﻧـﻮاده ﺗـﺎب ﺷـﻤﻊ روش ﮐﺮدنﻫـﺎﯾﻤﺎن را ﻧـﺪاﺷـﺖ و ﭘـﺴﻤﺎن ﻣﯿﺰد. و ﻣـﺪرﺳـﻪ ﺗـﻼش ﻫـﺮ ﭼـﻨﺪ اﻧـﺪﮐﻤﺎن ﺑـﺮای ﺗﺤﻘﯿﻖ و تغییر را ﻧﻤﯽدﯾﺪ و ﺑـﻪ ﺗﺨـﻄﯽ و ﺗـﻘﻠﺐ ﻣﺤﮑﻮﻣـﻤﺎن ﻣﯽﮐﺮد. ﻣـﺪرﺳـﻪای ﮐﻪ ﺷـﺎﯾﺪ ﺗـﻨﻬﺎ رﺳـﺎﻟـﺘﺶ ﻫﻤﯿﻦ وﻗـﻊ ﻧـﻬﺎدن ﺑﻪ ﺗﻼش ﺑﺮای تغییر اﺳﺖ.

ﺳـﺮاﻧـﺠﺎمِ ﻫـﻤﻪی اﯾﻨﻬﺎ ﺑـﻪ ﻣـﺎﺷﯿﻦ در ﺣـﺎل ﻋـﺒﻮر از ﺧﯿﺎﺑـﺎن – ﻣـﻌﺸﻮﻗـﻪی راﺳـﺘﯿﻦ آﻧـﺘﻮان- ﺧـﺘﻢ ﻣﯽﺷـﻮد ﮐﻪ در آن ﺣـﺒﺲ ﺷـﺪه و ﺑـﺎ ﭼـﺸﻤﺎﻧـﺶ ﺧﯿﺎﺑـﺎن را می‌بلعد و اﺷﮏ ﻣﯿﺮﯾﺰد.
آﻧـﺘﻮان ﭼـﻬﺎرﺻـﺪ ﺿـﺮﺑـﻪ ﺷـﺒﯿﻪ ﻣـﺎﻧـﺘﺎگِ ۱۵۴ ﻓـﺎرﻧـﻬﺎﯾﺖ اﺳـﺖ. ﻫـﺮ ﮐﺪام وﻗﺘﯽ ﺧـﻮدﺷـﺎن ﺑـﻪ تنهایی ﺟـﻮاﺑﯽ ﺑـﺮای ﺳـﻮاﻟـﻬﺎﯾﺸﺎن ﭘﯿﺪا ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻣﺠـﺮم ﺷـﻨﺎﺧـﺘﻪ و ﺗﺒﻌﯿﺪ ﻣﯽﺷـﻮﻧـﺪ. ﺳﯿﻨﻤﺎ و ﺧﯿﺎﺑﺎن ﺑﺮای آﻧﺘﻮان و ﮐﺘﺎب ﺑﺮای ﻣﺎﻧﺘﺎگ.

در ﺳﮑﺎﻧـﺲ ﭘـﺎﯾﺎﻧﯽ ﻓﯿﻠﻢ آﻧـﺘﻮان ﺑـﻪ درﯾﺎ ﻣﯽرﺳـﺪ. ﮔـﺮﭼـﻪ ﺗـﺮوﻓـﻮ ﺑـﻌﺪﻫـﺎ اﻋـﺘﺮاف ﻣﯽﮐﻨﺪ ﮐﻪ اﯾﻦ ﺳﮑﺎﻧـﺲ ﮐﺎﻣـﻼ اﺗـﻔﺎﻗﯽ ﺑـﻮده اﻣـﺎ اﯾﻦ ﺑـﺎﻋـﺚ ﻧﻤﯽﺷـﻮد ﮐﻪ در ﭘـﺎﯾﺎن ﻓﯿﻠﻢ ﺑـﺎ ﺧـﻮدﻣـﺎن ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﻢ ﺣـﺎﻻ واﻗـﻌﺎ ﭼـﻪ ﻣﯽﺷـﻮد؟ ﻣـﻮاﺟـﻬﻪی ﺟـﺪﯾﺪ آﻧـﺘﻮان ﺑـﺎ ﺷﮑﻞ دﯾﮕﺮی از زﻧـﺪﮔﯽ ﻗـﺮار اﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺧﺘﻢ ﺷﻮد؟ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ او ﺷﺒﯿﻪ ﮐﺪام از ﻣﺎ ﻣﯽﺷﻮد؟

لینک ‌IMDB فیلم

*آراﻣﺴﺎﯾﺸﮕﺎه/ ﺑﻬﻤﻦ ﻓﺮﺳﯽ/ ﻧﺸﺮ ﺑﯿﺪﮔﻞ

عشق، رازی‌ست* (نقدی بر فیلم در حال و هوای عشق)

هشدار: در این نوشته به بخش‌هایی از داستان فیلم اشاره شده است. 

 

این روزها که انگار حرف زدن از عشق دمده شده، کار- وای در حال و هوای عشق را با آن‌همه غم، با آن‌همه مختصات درستِ عشق و خیانت، به تصویر می‌کشد. در صحنه‌ی مهم فیلم خانم چان و آقای چاو در رستوران روبروی هم نشسته‌اند. مرد می‌پرسد: “کیف‌تان را از کجا خریده‌ا‌ید؟” ، زن جواب می‌دهد: “همسرم از یک سفر کاری آورده.” بعد سکوت می‌کنند. زن قهوه‌اش را هم می‌زند. تصویری از دست زن و فنجان قهوه‌اش را داریم و کمی از صورتش را. همان کمی از صورتش را که غمگین است. که انگار چیزی می‌داند که هیچکداممان نمی‌دانیم. بعد می‌پرسد: “شما کراواتتان را از کجا گرفته‌اید؟” مرد هم همان جواب را می‌دهد. خانم چان اضافه می‌کند: “همسر من یکی شبیه همین را دارد.” آقای چاو می‌گوید “همسر من هم عین کیف شما را دارد.”

حالا شک آنها به یقین تبدیل شده. حالا مطمئنند که همسرانشان به آنها خیانت می‌کنند. یقین، چیزی که در ادامه‌ی فیلم دیگر خبری از آن نیست. هر چه هست عدمِ قطعیت است. بازی شبیه‌سازی رابطه‌ی همسرانشان را با شک شروع می‌کنند. خودشان نمی‌دانند که چقدر می‌توانند در این بازی شبیه آنها باشند و نباشند. می‌خواهند صحنه‌‌های جرم را بازسازی کنند و سعی می‌کنند شبیه‌ترین باشند، اما با این شعار که “ما مثل اونا نمی‌شیم” . ما هم نمی‌دانیم عاقبت همه‌ی این‌ها به کجا ختم می‌شود. حتی در صحنه‌هایی از فیلم نمی‌دانیم که این سوال‌ها و دیالوگ‌ها ادامه‌ی همان بازی‌ست یا نه؟ مثلا آنجا که زن از مرد می‌پرسد که معشوقه دارد یا نه؟ ممکن است بیننده فکر کند این واقعا سوال خانم چان از آقای چاو است. و بعد هم درست همان‌جا که دارند به قطعیت علاقه‌ای که بینشان ایجاد شده پی می‌برند و اعتراف می‌کنند، تصمیم می‌گیرند که ادامه ندهند. نمی‌گذارند چیزی به سرانجام برسد. هیچ چیز به سرانجام نرسید.
ما در حال و هوای این عشق که دیگر حالا نه مهم است که کی قدم اول را برداشته و نه معلوم، گرفتار می‌شویم. هر کدام ما ممکن است یکی از آن لحظات را تجربه کرده باشیم، رازی داشته باشیم و حالا فکر کنیم هیچ چیزی در دنیا از عشق مهم‌تر نبوده و نیست.

لینک IMDB فیلم

*احمد شاملو

نقدی بر فیلم تعقیب


هشدار: در این نوشته به بخش‌هایی از داستان فیلم اشاره شده است. 

تعقیب فیلمی‌ست که به وضوح با بودجه‌ی کم ساخته شده. فیلمی سیاه و سفید با تعداد نابازیگر که البته نمی‌توان منکر سرگرم‌کنندگی آن شد.

صحنه‌ی شروع فیلم مرد جوانی را می‌بینیم که دارد در مورد عادتش که تعقیب کردن آدمهاست به پلیس توضیحاتی می‌دهد. می‌گوید که نویسنده است و برای نوشتن به این کار نیاز داشته. اما صورت کبود و چهره‌ی ترسیده و آشفته‌ی او به ما می‌گوید که اتفاقی افتاده و ماجرا ممکن است کمی پیچیده‌تر از یک تعقیب ساده باشد.

در طول داستان می‌فهمیم که او نویسنده‌ی بیکاری‌‌ست که احتمالا حوصله‌اش هم سر رفته و ارتباطات کمی دارد و برای شخصیت‌پردازی داستان‌هایش مجبور است به این روش به دنیای آدمها راه پیدا کند تا بتواند بنویسد.
او توضیح می‌دهد که در ابتدا برای خودش چند قانون وضع کرده مثل اینکه کسی را دو بار تعقیب نکند یا وقتی هوا تاریک است دنبال زنها در کوچه‌های تاریک نرود. اینجا نولان شخصیتی را به ما نشان میدهد که قانون هایی که خودش ساخته را می‌شکند و قصه هم درست از همین جا شروع می‌شود.
یکی از کسانی که نویسنده‌ی جوان تعقیب می‌کند کاپ است. کاپ متوجه‌ی او شده و به او نزدیک می‌شود و او را وارد دزدی‌های کوچک خود می‌کند. چیزی که برایش بیشتر شبیه یک بازی است که از همان راه امرار معاش هم می‌کند.
او دزد است. وارد خانه‌های خالی می‌شود و وسیله‌های کم‌حجم را می‌دزدد. استعداد جالب کاپ این است که از روی جزییات خانه‌ها ویژگی‌های صاحبان آنها را حدس می‌زند و بازی را برای خودش جذاب‌ترمی‌کند.
کاپ نویسنده‌ی جوان را به سمت خانه‌ی زنی بلوند می‌کشاند. درست بعداز این که نویسنده او را به خانه‌ی خودش برده و نمی‌گوید که خودش صاحب‌خانه است و کاپ با گفتن حدسیاتش حسابی شخصیت او را زیر سوال می‌برد.
شخصیت زن بلوند با بازی لوسی راسل خوب در نیامده. لوندی‌ها و دلبری‌هایش برای زنی که قرار است مردی را با بدنش و ظاهرش به ماجرایی بکشاند که برایش نقشه کشیده‌اند بسیار خام و کم است.
از آنجا که فیلم با فلاش‌بک و جامپ‌فوروارد روایت می‌شود و پازل شلوغی‌ست بیننده به نشانه‌های کمکی نیاز دارد. نولان با ظاهری که برای نویسنده‌ی جوان نوشته (شلخته/ موی کوتاه و مرتب با کت و شلوار/ صورتی کبود) و چند نشانه‌ی کوچک‌تر به ما کمک می‌کند.
صحنه‌های آخر فیلم که نویسنده هنوز پیش پلیس است گره‌ی داستان باز می‌شود و می‌فهمیم در چه تله‌ای افتاده و ناخواسته خودش را به عنوان قاتل زن بلوند پیش پلیس آورده.
صحنه‌ی آخر فیلم کاپ را می‌بینیم که در میان جمعیت گم می‌شود. این صحنه و توضیحات پلیس که می‌گوید همچین فردی اصلا وجود نداشته این شک را در ما تقویت می‌کند که بخش‌هایی از داستان از ذهن بیمار نویسنده آمده گرچه این نظریه در حد یک حدس ضعیف باقی می‌ماند چون یکی از نقاط ضعف فیلم این است که خیلی به شخصیت‌پردازی پرداخته نشده و فقط روی جنبه‌ی رازآلودی و معماگونه‌ی فیلم کار شده. حتی می‌توان گفت به اغراق کار شده.

اسم فیلم به درستی انتخاب شده. نویسنده‌ی جوان دیگران را تعقیب می‌کند بعد می‌بینیم که خودش هم طعمه‌ی یک زن و مرد جوان می‌شود اما بعدتر باز می‌بینیم که زن جوان هم نقشه‌ای را دنبال می‌کرده که به قتل خودش انجامیده و حالا نویسنده‌ی جوان در نهایت قربانی تعقیبی‌ست که خودش شروع کرده.

فیلم رمزآلودی فیلم‌های هیچکاک را تداعی می‌کند.شیوه‌ی روایت فیلم و سیاه‌و‌سفیدی‌ای که گرچه از سر ناچاری بوده اما به خوبی دلهره را به فیلم تزریق می‌کند.
در فیلم‌های موفق این ژانر کارگردان همیشه چند قدم از بیننده جلوتر است و نولان هم در این فیلم موفق شده این کار را بکند.
داستان‌گویی فیلم بخش جذاب آن است. چیدمان و مهندسی داستان چیزی‌ست که نولان از پس آن برآمده.
فیلم بی‌شک فیلم موفقی‌ست. سرگرم‌کننده است و در باز کردن گره‌هایی که ساخته شده در زمانی کم شکست نخورده. فیلم‌های سیاه و سفید با اقبال خوبی روبرو نمی‌شوند کمااینکه این فیلم هم در زمان خودش آنطور که باید دیده نشد اما بعد از شهرت نولان حالا جزو فیلم‌هایی‌ست که توصیه می‌شود.

لینک IMDB فیلم

آداب بی‌قراری

آداب بی‌قراری/ یعقوب یادعلی/ انتشارات نیلوفر/ ۱۷۲ صفحه

رمان “آداب بی‌قراری” نوشته‌ی یعقوب یادعلی همان رمانی‌ست که در کمال ناباوری او را به جرم توهین به قوم لر و نشر اکاذیب! به دادگاه و زندان کشاند و در پروسه‌ی نویسندگی او خلل ایجاد کرد. خود او در مصاحبه‌ای که با علیرضا غلامی (اینجا) داشته می‌گوید “بعد از آن ماجرا چند سال طول کشید تا به روال عادی برگردد.”

“آداب بی‌قراری” در سال ۸۳ به بازار آمد و همان سال برنده‌ی جایزه‌ی بهترین رمان سال بنیاد گلشیری شد. رمانی‌ست که بین واقعیت و وهم در رفت و آمد است. حتی وقتی به انتهای قصه می‌رسید باز هم نمی‌توانید به قطعیت بگویید که دقیقا کجای قصه وهم بود و کجای آن واقعیت.

داستان، داستانِ مردی مذبذب و عاصی‌ست شبیه بیشتر مردان معاصر. مردانی که نمی‌دانند چه می‌خواهند یا آنچه را که دارند نمی‌خواهند و در پی چیزی هستند که یا وجود ندارد یا متعلق به آنها نیست.

کامران خسرویِ داستان از همان ابتدا نشان می‌دهد که شبیه بقیه‌ی مردان دور و برش نیست. از مناسبات خانوادگی و اداری خسته شده. به اخلاقیات پایبند نیست و آنقدر هم جسور نیست که صادقانه بزند زیر همه چیز یا کارهای غیرمعقول و معمول بکند. همین است شاید که بخش عمده‌ای از داستان، خیال‌پردازی‌های اوست.

قصه، فریبا را دارد که بیش از حد کنترل می‌کند و بیشتر وقت‌ها حق با اوست اما همدردی ما را برنمی‌انگیزد.

تاجماهِ ساده‌ی سهل‌الوصول را دارد که آنجا که می‌پرسد طلاق چیست؟ یا آنجا که می‌گوید شوهرش را دوست دارد تصویر متناقضی با خیانتش را نشان می‌دهد که شاید همین‌ها باعث می‌شود خواننده او را خیلی سیاه نبیند.

داستان میان واقعیت و خیال پرسه می‌زند و خواننده را سرگرم و مجذوب می‌کند و او را مدام در مقابل این پرسش قرار می‌دهد که اینجای قصه در خیال کامران است که اتفاق می‌افتد یا در دنیای واقعی؟ اما چیزی که بی‌تردید می‌توان گفت این است که این رمان یکی از بهترین‌های دهه‌ی هشتاد تا کنون است.

 

 

Peaky Blinders

سریال پیکی بلایندرز (peaky blinders) که از شبکه‌ی BBC2 پخش می‌شود درامی‌ست خوش‌ساخت با کارگردانی استیون نایت. سریالی درام و جنایی که تا کنون سه فصل از این سریال پخش شده و فصل چهارم و پنجم آن هم در دست ساخت است.

سریال، داستان یک خانواده‌ی گنگستری در اوایل قرن بیستم یا دقیق‌تر در سال ۱۹۱۹ در بیرمنگهام را به تصویر می‌کشد، یعنی درست بعد از جنگ جهانی اول. توماس شلبی که تازه ار جنگ برگشته با برادران خود آرتور و جان و خاله‌اش پالی یک گروه گنگستری به نام پیکی بلایندرز راه انداخته است. زمینه‌ی کاری انها شرط‌بندی روی اسب‌ها و قاچاق بود. اما خیلی اتفاقی، گروه او به محموله سلاحی دست پیدا می‌کند که متعلق به جدایی‌طلبان ایرلندی است و توماس در پی آن است که از این فرصت بهترین استفاده را بکند. فرستادن یک مامور ویژه از طرف وینستون چرچیل ماجرا را کمی پیچیده می‌کند.

مردم و منتقدان به صورت کلی نظر مثبتی در مورد سریال دارند و آن را با بردواک امپایر آمریکایی مقایسه می‌‌کنند. امتیاز این سریال در سایت‌ روتن‌تومیتوز ۹۱ درصد و در سایت متاکریتیک ۸.۹ است.

وجه تسمیه نام این گروه: اعضای این گروه لبه‌ی کلاهشان تیغ‌هایی را تعبیه می‌کردند و موقع نزاع آن را به سمت صورت و چشم حریف پرتاب می‌کردند که معمولا منجر به کوری وی میشد. Peaky به آن تیغ و blinders به کور شدن اشار دارد.

نکته جالب اینجاست که پیکی بلایندرز یک گروه گانگستری حقیقی بوده و همین دیدن سریال را جذاب‌تر می‌کند. توصیه می‌کنم اگر دیدن سریال را شروع کردید و خیلی عادت به دیدن سریال‌هایی با این مضمون ندارید تا چند اپیزود اول کمی صبور باشید تا به فضای قصه عادت کنید.

لینک ‌IMDB:

http://www.imdb.com/title/tt2442560/?ref_=nv_sr_1

 

بازیگران:

Cillian Murphy: Thomas Shelby

Paul Anderson: Arthur Shelby

Joe Cole: John Shelby

Helen McCrory: Aunt Polly

Sophie Rundle: Ada Shelby

Sam Neill: Inspector Chester Campbell

Ned Dennehy: Charlie Strong

Tom Hardy: Alfie Solomons

 

کارگردان:  Steven Knight

شبکه: BBC2

 

فیل‌ها

مطمئنم که داره دنبالم میاد. مطمئنم که می‌خواد تلافی کنه. ولی اینو نمی‌فهمم که چرا تو همچین خیابون شلوغی آخه. مگه خونه‌ی خالی چش بود که راه افتاده دنبالم می‌خواد همچین جایی دخلمو بیاره. کاش همون دم در که فهمیدم داره تعقیبم می‌کنه می‌کشوندمش تو خونه و باهاش حرف می‌زدم. من خصومت شخصی‌ای که با این خونواده ندارم که. من عاشقشونم. هر شیش تاشون. پدر و مادر و چهار تا بچه. فقط مجبور شدم جابه جاشون کنم.
چند قدم جلوتر یه دکه روزنامه فروشی هست. بهتره وایسم اونجا به بهانه دید زدن روزنامه‌ها و مجله‌ها، ببینم چیکار میکنه؟ وامیسه یا راشو میکشه میره؟
جلوی روزنامه‌ها وایسادم. دستامو کردم تو جیبای شلوارم و خم شدم رو به جلو و مثلا دارم با دقت تیتر‌ها رو میخونم. چشام درست نمیبینن. همه چی تاره. شاید چشام ضعیف شده. سعی میکنم از گوشه چشمم سمت چپمو ببینم. خبری نیست. شاید پشت سرمه. شاید رفته جلوتر وایساده. بهتره یه کم دیگه صبر کنم. زل زدم به اسم روزنامه همشهری با اون فونت منقطعش. نمی‌تونم تیترها رو بخونم. تمرکز ندارم. گیجم. سرم درد می‌کنه. همینجوری که زل زدم می‌بینم که کنارم وایساده. خرطومش رو گذاشته روی یه مجله جدول کلمات متقاطع و زل زده به صاحب دکه.

راه میفتم. دنبالم میاد. نفسم بند اومده. حالا ترسیدم بیشتر. اصلا منطقی نیست. از کنار یه سبزی فروشی رد می‌شیم. یادم میفته که فیلا گیاهخوارن. نکنه یهو حمله کنه همه کاهو کرفسا رو بخوره؟ قدمامو تندتر میکنم. پام میره روی یکی از موزاییکای لق پیاده‌رو و آب زیرش شتک میکنه به پاچه شلوارم. مجبورم به راهم ادامه بدم. نمیخوام وایسم. میرم سمت چپ پیاده رو. می‌خوام به محض اینکه حس کردم خیابون خلوته بدوئم برم اونور خیابون. کنار یه موتور پارک شده به بهانه پاک کردن پاچه شلوارم خم میشم و از گوشه چشم خیابونو نگاه می‌کنم. چند قدم بالاتر یه نیسان پارک کرده و نمی‌تونم ببینم ماشینی میاد یا نه. اگه بدوئم و اونم دنبالم بیاد و چیزیش شه چی؟ خیلی بد میشه که.

باید برگردم و باهاش چش تو چشم شم. باید بهش توضیح بدم. مردا حرف همو بهتر می‌فهمن. من آدم بی‌شعوری نیستم که. خیر سرم روزنامه‌نگار این مملکتم. الکی که کاریو نمی‌کنم. بلدم منطقی رفتار کنم. خودشم اینو می‌دونه. دیده که من چقدر شب و روزو به هم دوختم تا شدم اینی که هستم. الکی که اسم در نکردم که بابا. آدم حسابیم به خدا. فیلا هم آخه منطق سرشون میشه. درکشون از تعاملات اجتماعی بالاس. بهار خواهرزاده‌م رو همین فیلا خوب کردن. قبل از اینکه ببرنش تایلند خیلی منزوی بود. خواهرم که گفت یه سری دانشمند تو تایلند دارن بچه‌های اوتیسمی رو با معاشرت با فیل‌ها درمان می‌کنن بهش خندیدم. ولی وقتی بعد از چند ماه بهار با این شیش تا فیل تو بغلش اومد خونه‌م و شروع کرد به حرف زدن و توضیح دادن و اسم گذاشتن رو فیلا فهمیدم که بچه بهتر شده.

***

سرم گیج میره. روی پله‌ی جلوی یه خونه می‌شینم. بذار تموم کنیم این تعقیب و گریزو. میاد می‌شینه کنارم. یه سیگار روشن می‌کنم دستم میره سمتش که بهش تعارف کنم که دوتایی خندمون می‌گیره. شروع می‌کنم به حرف زدن.
– می‌گم: یادته بار اول که دیدمت؟
– می‌گه: آره. تازه از تایلند اومده بودیم. بهار ما رو تحویل بار نداد. بردمون تو هواپیما و تا وقتی بیدار بود تو بغلش بودیم. خیلی دوستمون داشت. من فکر می‌کردم قراره بریم تو اتاق خوابش. ولی یهو از خونه تو و اتاق کار تو سر در آوردیم. اولش مادر بچه‌ها ترسیده بود یه کم، ولی وقتی دیدم با چه دقتی چیدیمون تو کتابخونه و حتی دو سانت بردیمون عقب‌تر که یه وقت نیفتیم به خانم گفتم خیالت راحت باشه. جامون خوبه. من می‌دونم چرا از دیشب بردیمون تو کمد قایممون کردی. می‌فهمم. ولی خب خانم بچه‌ها دلشون گرفته. ناراحتن دیگه. برمون گردون سر جای اول. هر بار که مریم خانم داره میاد بذارمون تو کمد. مگه چند وقت یه بار میاد اصلا؟
– گفتم: نمیفهمی دیگه. بهارو که از اتاق عمل آوردن به هوش نیومده. از امشب یه شب در میون من و مریم قراره بمونیم بیمارستان. شبایی که نوبت منه مریم میاد میبینه شمارو اذیت می‌شه.
جمله‌م که تموم میشه می‌بینم که دارم چرت میگم. خودمم میدونم. مریم منم می‌بینه اذیت می‌شه. اصن مریم نیازی نداره چیزیو ببینه که حالش بد شه. حالش بده دیگه بدبخت.
– میگه: پاشو بریم خونه یه کم بخواب. چهار شبانه روزه که نخوابیدی.
– میگم: واقعا؟
میگه: آره بابا پدربیامرز مارم بی‌خواب کردی. پاشو. فقط قبل اینکه بخوابی مارو برگردون سر جامون. خانم بچه‌ها دق کردن…