ما ز جورت سر فکرت به گریبان* (نقدی بر فیلم مادر از آرنوفسکی)

هشدار: در این نوشته به بخش‌هایی از داستان فیلم اشاره شده است.

 

تازه‌ترین فیلم آرنوفسکی، تماشاگران خود را به دو دسته‌ی به شدت مخالف هم تقسیم کرده است. اما در این اختلاف‌نظر یک نقطه‌ی مشترک وجود دارد: همه‌ی آن‌ها درباره‌ی فیلم “حرف” می‌زنند.

مادر، فیلمی در ژانر وحشت است که آرنوفسکی با رعایت نکردن قواعد، آن را به سبک خودش ساخته که طرفداران این ژانر را راضی نمی‌کند. قصه‌ی تلخی که در کمال تعجب شما را می‌خنداند.

فیلم درباره‌ی زوجی‌ست که اسم ندارند. جنیفر لارنس در نقش زن (مادر) و خاویر باردم در نقش همسر او، در خانه‌‌‌ای دور‌افتاده و به سبک ویکتوریایی زندگی می‌کنند. خانه قبلا سوخته و حالا جنیفر به تنهایی آن را بازسازی می‌کند. جایی می‌گوید می‌خواهد آن را به بهشت تبدیل کند.

 باردم شاعری‌ست که به بن‌بست رسیده و نمی‌تواند بنویسد .یک شب مردی در را می‌زند . ادعا می‌کند که به او گفته‌اند اینجا هتل است. باردم علی‌رغم تمایل جنیفر از او می‌خواهد شب را پیش آن‌ها بماند و این در دیگر بسته نمی‌شود.

وقتی از سالن سینما بیرون آمدم با خودم فکر کردم فیلم درباره‌ی چه بود؟ غریزه‌ی زنانه؟ خودخواهی مردانه؟ شهرت؟ خرافات؟ دین؟ یا شاید هم تمام این‌ها. نمی‌توان جواب مشخصی به این سوال داد.

نیمه‌ی اول فیلم تا حدود زیادی رئال است اما در نیمه‌ی دوم هر چه پیش می‌رود سورئال‌تر می‌شود. نمادهای اسطوره‌ای، مذهبی و فلسفی رفته‌رفته بیشتر می‌شوند و حتی اگر با همه‌ی آن‌ها هم آشنا باشید باز ممکن است گیج شوید. (اشاره به استعاره‌های فیلم بدون آنکه قصه لو برود غیرممکن است. اما از برادرکشی گرفته تا مسیح‌کشی می‌توان نشانه‌هایی را دید).

جنیفر لارنس با اندامی بسیار زنانه با آن لباس سفید که  بر تنش نشسته نماد “زن” است. در خانه راه می‌رود، نگاه می‌کند، بر دیوارها دست می‌کشد،‌ خانه را تعمیر می‌کند. خانه‌داری می‌کند و بعد در اتاق کار روبروی شوهرش می‌نشیند و با نگرانی برگه‌های سفید را می‌پاید. گرچه در آخر تنها چیزی که درباره‌اش می‌گویند این است که او الهام‌بخش شاعر بوده است. اما او زنی‌ست که از احساس عدم‌امنیت رنج می‌برد، مدام در حال رسیدگی است. برای معشوقه‌اش مادری می‌کند و به هر چیزی برای نگه داشتن آن‌چه که دارد – فکر می‌کند که دارد- چنگ می‌زند و چیزی هم دریافت نمی‌کند. اما شاعر درمانده همه‌چیز را می‌گیرد و دو دستی به هوادارانش می‌دهد. همه‌چیز را.

در سکانس‌های پایانی وقتی باردم به او می‌گوید دوستت دارم بالاخره داد می‌زند و  به“حرف” می‌آید: ” تو هیچ وقت مرا دوست نداشتی. تمام آن چیزی که برایت مهم بود این بود که چقدر دوستت دارم. من به تو همه‌چیز دادم و تو همه‌‌شان را به باد دادی.”

جنیفر راه را برای ادامه باز می‌کند و باردم الماس جدیدش را روی طاقچه خواهد گذاشت و دوباره خواهد نوشت. قصه‌ی بدسرانجام زنانی که همیشه مادرند.

*سعدی

لینک IMDB

 

 

مغلوب‌شدگان (بررسی تطبیقی فیلم و رمان “جایی برای پیرمردها نیست”)

هشدار: در این نوشته به بخش‌هایی از داستان فیلم اشاره شده است.

 

برادران کوئن فیلم “جایی برای پیرمردها نیست” را بر اساس رمانی به همین نام، نوشته‌ی کارمک مک‌کارتی، ساخته‌اند که امیر احمدی‌آریان مترجم آن است و نشر چشمه آن را منتشر کرده است. در ادامه به بررسی این فیلم اقتباسی می‌پردازیم:

در فیلم‌های اقتباسی، اجرای سطر‌به‌سطر رمان نه تنها نشانه‌ی موفقیت در وفاداری به قصه نیست، که نشان بلاهت هم هست.

کوئن‌ها شاید کمی از دیالوگ‌ها و شخصیت‌پردازی و فضاسازی‌های داستان دور شده باشند اما زیرکانه و به سبک خودشان نشانه‌های پنهان پشت هر کدام از اینها را دیده‌اند و اجرا کرده‌اند.

مهم این است که مخاطب بعد از پایان هر دو، یک برداشت دارد، گرچه ممکن است این برداشت‌ها در همه یکی نباشد. برای عده‌ای بعد از پایان هر دو، حس غالب همان مغلوب‌شدن آدمی در برابر تقدیر است. برای بعضی دیگر شاید بی‌تفاوتی به سبک آمریکایی و حتی جهانی. و برای عده‌ای هم یادآور دهه‌ی هشتاد متشنج و خشن آمریکا.

در صحنه‌ای که شیگور به دیدن ولز می‌رود، ولز عصبی و عرق‌کرده، در حالیکه سعی می‌کند با خونسردی خودش را آماده‌ی معامله نشان دهد، شیگور حالی‌اش می‌کند که اتفاقی که باید بیفتد می‌افتد و بهتر است عزت‌نفسش را حفظ کند. و بعد با‌خونسردی شروع می‌کند سوال مهم فلسفی‌ای را از او پرسیدن. کمی بعد که تلفن زنگ می‌خورد در فاصله‌ی میان زنگ‌ها و شلیکِ شیگور گرچه می‌دانیم قرار است چه اتفاقی بیفتد اما باز در دام تعلیق می‌افتیم و غافلگیر می‌شویم. و همان‌موقع خون ولز کف اتاق جاری می‌شود و شیگور با خونسردی پایش را بالا می گیرد که پوتین‌های گران‌قیمتش خونی نشوند.

در کتاب، این صحنه بسیار طولانی‌تر و پر دیالوگ‌تر است. میان آن همه استرس، شیگور داستان اینکه چرا اصلا اجازه داده پلیس او را دستگیر کند را هم تعریف می‌کند وبعد که به ولز شلیک می‌کند مک‌کارتر با چند جمله‌ی درخشان، بزرگی و در عین‌حال بی‌اهمیت بودن مرگ را وقتی مرگ مکرر میشود نشان می‌دهد. مک‌کارتی می‌نویسد: شیگور به صورتش شلیک کرد. هر آنچه ولز قبلا فهمیده بود یا فکر کرده بود یا دوست داشته بود به دیوار پشت سرش پاشید و آرام به پایین لیز خورد. چهره‌ی مادرش. اولین دوستش. زنانی که می‌شناخت. چهره‌ی مردانی که پیش از او مرده بودند…

انسانی با این همه جزییات در زندگی‌اش، مرده و گرچه ممکن است برای تعداد معدودی مهم باشد اما در اشل بزرگتر در جهانی که جنگ‌های جهانی و ویتنام و عراق را دیده اهمیت چندانی ندارد.

لینک IMDB

لینک دانلود کتاب از فیدیبو

امشب به راستی شبِ ما روز روشن است* (نقدی بر فیلم شب‌های روشن)

هشدار: در این نوشته به بخش‌هایی از داستان فیلم اشاره شده است.

شب‌های روشن ویسکونتی اقتباسی کمی منطقی‌تر از رمانِ کوچک عاشقانه‌ای‌ست که داستایفسکی در آن مرد خیال‌پردازی را به تصویر می‌کشد که دل‌باخته‌ی دختری آفتاب‌مهتاب‌ندیده‌ شده و پرنسس مرموزی هم هست که قرار است دخترِ اسیرِ سنجاقِ مادربزرگ را نجات دهد. خودِ قصه.
اما ویسکونتی که به جای روایت قصه در کنار معماری‌های باشکوهِ شهری، آن‌را در استودیویی با خرابه‌ها و بی‌خانمان‌ها فیلم‌برداری می‌کند به زن و مردی کمی واقعی‌تر و ملموس‌تر نیاز دارد. مردی که قصه‌ی دختر را احمقانه می‌داند و حتی وقتی از کوره در می‌رود می‌گوید: “ زن‌ها یا هرزه‌اند یا دیوانه” و دختری که کمی بازیگوش‌تر است.

حتی پایان فیلم هم بیشتر شبیه زندگی‌ست تا پایانِ رمان. در رمان، مرد هم‌چون موجودی افسانه‌ای برای دختر آرزو می‌کند که آسمان سعادتش نورانی باشد و برای خودش همین‌که یک دقیقه‌ی تمام شادکامی را تجربه کرده شکرگزار است. اما ماریو در فیلم وقتی ناتالی با او خداحافظی می‌کند فقط نگاهش می‌کند و بعد در مسیر مخالف آن‌ها تنها در برف، راهش را می‌رود.
رمان نسبتا با رضایت یکی و شادی دیگری تمام می‌شود اما در فیلم نمی‌توان گفت که پایان خوشی داشت یا نه.

فیلم و رمان علیرغم همه‌ی تفاوت‌ها، داستان عشق را می‌گویند. داستان عاشقانه‌ای که درست مثل پدیده‌ی شب‌های روشن، گاهی و فقط در نواحی خاصی اتفاق می‌افتد و آن‌قدر ناب است که در خاطر‌ها می‌ماند و هرکس که آن را تجربه کرده می‌تواند بگوید “من هم یک بار او را دیدم”.

*سعدی

لینک IMDB

دمیدن نفسی تازه به کالبد سینما (نقدی بر فیلم از‌نفس‌افتاده)

هشدار: در این نوشته به بخش‌هایی از داستان فیلم اشاره شده است.

 

تلاش برای شبیه گذشتگان نبودن، کاری‌ست که گدار در اولین فیلم بلند سینمایی‌اش میکند. همان کاری که پاتریشیا -زن عاصیِ مدرن- می‌کند. رفت و آمد بین آنچه تعریف اخلاق/سینماست و آن‌چه که آرمان او/ آنهاست. در سینمای دهه‌ی ۶۰ و قبل‌تر از آن هر چه که بود – حتی ستایش زن- در خدمت ارضایِ میل قدرت مرد بود. اما ازنفس‌افتاده آن‌قدر که داستان پاتریشیاست داستان میشل نیست. تصویر میشل تکراری‌ست. مردی که پرچم‌دار صفات از دیروز تا همیشه‌ی مردان است. شهوت و پول. (عشق و قدرت اسامی محترمانه‌ی آنهاست). اما پاتریشیا با آن موهای کوتاه و استایل مدرنش زنی را به نمایش می‌گذارد که تلاش می‌کند در هر چیزی به کمال آن نگاهی بیندازد. وقتی سخن از عشق در میان باشد به رومئو فکر می‌کند. به زیبایی که فکر می‌کند خودش را با دختری در نقاشی مقایسه می‌کند و حتی وقتی به مصاحبه می‌رود آنقدر زیبا و شیک است که فراتر از آن را نمی‌توان تصور کرد.

ژانر نوآر از لحاظ روایی تلاشی‌ست برای نشان دادن تاثیر پیشنیه‌ی روانی قهرمان بر حال امروز او. در بیشتر نوآرها قهرمان شکست‌خورده‌ای را داریم که فرو می‌ریزد. و از لحاظ بصری هم المان‌های مشخص خود را دارد. خیابان‌های تاریک و باران‌خورده، نورپردازی‌های پرکنتراست و دوربین روی دست. ازنفس‌افتاده به کدام‌یک از اینها وفادار است؟ از لحاظ بصری جز دوربین روی دست به سختی می‌توان چیز دیگری را به یاد آورد. از لحاظ روایی اما کم و بیش. میشل نقش زمین میشود. مثل هری لایم در مرد سوم. اما باز هم با این تفاوت که هری تا آخرین لحظه دست از تلاش برنداشت. گدار در میانه‌ی عدم تعهد به تعریف‌های کلیشه‌ای سینما و از آن سو تلاش برای وفاداری به ژانر نوآر در رفت و آمد است. اما یک نوآر اصیل نیست. یکی از خصوصیات آثار پست‌مدرن هم همین است. اینکه نمی‌توان در دسته‌ی خاصی قرارشان داد. به طور خلاصه میشل ما را یاد همه‌ی فیلم‌هایی که دیده‌ایم می‌اندازد اما پاتریشیا آنقدر – دست کم در ۱۹۶۰- یگانه است که شبیه هیچکس نیست. درست مثل ازنفس‌افتاده. شبیه بسیاری از فیلمها هست و نیست.

نقدی بر فیلم سرگیجه

هشدار: در این نوشته به بخش‌هایی از داستان فیلم اشاره شده است.

 

سرگیجه داستانی‌ست درباره‌ی عشق و ناکامی. داستانی عاشقانه اما به سبک هیچکاک. تأدیبی و بدون پایان خوش.

فیلم با صحنه‌ی تعقیب و گریزی هراس‌آور شروع می‌شود که به ما بگوید داستان داستان مردی‌ست که از ارتفاع می‌ترسد. سکانس سنگینی که طوری تمام می‌شود که شاید انتظارش را نداریم و به ما هم نشان نمی‌دهد که اسکاتی چطور نجات پیدا کرد. ( از این صحنه‌ها در فیلم زیاد هست. صحنه‌هایی که نمی‌بینیم. حذفشان آسیبی به فیلم نمی‌زند. بودنشان اما شبیه پر‌گویی‌های بسیاری از فیلم‌های ایرانی‌ست. صحنه‌هایی که بیننده باید تخیل کند و هیچکاک توضیح را از ما می‌گیرد و تخیل را به ما وامی‌گذارد.)

بعد از این سکانسِ ابتداییِ هیجان‌آور، اسکاتی را در یک بعد‌از‌ظهر آرام در خانه‌ی میج می‌بینیم که در حال حرف زدن هستند و از آمدن روزی که قرار است اسکاتی از شر آن کمربندها رها شود با خوشبینی حرف می‌زنند. انگار که بیننده بعد از آن شروع و چیزهایی که قرار است پیش بیایند به این صحنه نیاز دارد.

این بخش اول فیلم بود. در بخش دیگر اسکاتی درگیر تعقیب زن همکلاسی سابقش می‌شود تا بفهمد ریشه‌ی رفتارهای عجیب او از کجاست. زنی زیبا با بازی کیم نواک که گفته می‌شود همان تصویری‌ست که هیچکاک از زیبایی زنانه دارد. زیبایی‌ای که به کار دامی که برای اسکاتی پهن شده می‌آید و عاشق زن می‌شود. (کاری که نولان در تعقیب از پس آن برنیامده بود).

یکی از نکات شاید کوچکی که شخصا برای من جالب بود نشان دادن نیم‌رخ مادلین در بسیاری از صحنه‌ها‌ست. نیم‌رخ به نشانه‌ی ابهام. نیم‌رخ زنی که نمی‌دانیم روی دیگری هم دارد که اتفاقا داستان حول همان نیمه‌ی دیگری‌ست که نمی‌بینیم.

مادلین در نزدیکی سالروز تولد ۲۶ سالگی‌اش دچار حالاتی عجیب شده که با نشانه‌هایی که می‌بینیم ربطی به مادرمادربزرگش دارد. زنی که قربانی قدرت و آزادی‌ای می‌شود که مردهای آن زمان داشته‌اند. (همان‌طور که آن پیرمرد در کتابفروشی برای اسکاتی توضیح می‌دهد)

اسکاتی که حالا دلداده‌ی مادلین بی‌عیب و نقص شده سعی می‌کند به او کمک کند اما بالاخره مادلین در روز تولدش خودش را از برج کلیسا پرت می‌کند و باز ترس از ارتفاع کار دست اسکاتی می‌دهد.

بخش پایانی فیلم اسکاتیِ افسرده و سرخورده و سرگردان در خیابان‌ها را داریم که مدام مادلین را می‌بیند. تا بالاخره نزدیک‌ترین و شبیه‌ترین زن به مادلین را پیدا می‌کند. جودی. این‌جا کارگردان راز بزرگ فیلم را برای بیننده‌ای که احتمالا کمی گیج و خسته شده افشا می‌کند تا حالا بیشتر همراه فیلم شویم.

اسکاتی بعد از چند قرار شروع می‌کند جودی را به هیأت مادلین درآوردن. جودی با اکراه و به امید اینکه اسکاتی را عاشق خود کنند با او همراه می‌شود.

این صحنه برای من بسیار آشناست. نه اینکه آن را در فیلم و کتابی دیده باشم. این یکی از ابتدایی‌ترین و مهم‌ترین اصولی‌ست که فمینیست‌ها برایش می‌جنگند. زنانی که به خواسته‌های عجیب مردان تن می‌دهند. مردانی که زن‌ها را آن‌طور که دوست دارند می‌سازند.

دراین بخش مدام شاهد تلاش اسکاتی برای تغییر مادلین هستیم. او را آموزش می‌دهد که چه بپوشد و چه بگوید تا مادلین از دست رفته را بازسازی کند.

و بعد درست در صحنه‌ی پایانی فیلم که دست مادلین/ جودی برای او رو شده از او می‌پرسد “ آیا تو را آموزش داد؟ به تو گفت که چه کار کنی و چه بگویی؟”

انگار بیشترین ناراحتی اسکاتی از این است که مردی پیش از او این کار را کرده. مردی پیش از او به زنی گفته چه بگوید و چه بپوشد.

سرگیجه آنقدر فیلم قوی و پیچیده‌ای‌ست که نمی‌توان مشخصا گفت کدام بخش آن جذاب‌تر بوده اما بی‌شک موسیقی شگفت‌انگیز برنارد هرمان یکی از جذابیت‌های اصلی فیلم است.

به هر حال در بی‌نظیر بودن سرگیجه شکی نیست. حتی علیرغم چند گاف کوچک که در فیلم دیده می‌شود. گاف‌هایی که چون کسی از هیچکاک توقع ندارد بیشتر به چشم می‌آیند.

لینک ‌‌IMDB

آﻧﺘﻮان، ﻣﺎﻧﺘﺎگ و ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﻪی ما (نقدی بر فیلم ۴۰۰ ضربه)

هشدار: در این نوشته به بخش‌هایی از داستان فیلم اشاره شده است. 

 

نود درصد بچه‌ها به پدر و مادراشون تحمیل شدن*

ﭼـﻬﺎرﺻـﺪ ﺿـﺮﺑـﻪ داﺳـﺘﺎنِ ﺑـﻌﺪ از اﯾﻦ ﺗﺤـﻤﯿﻞﺷـﺪﮔﯽﺳـﺖ. داﺳـﺘﺎنِ وﺣﺸـﺖ از رﻫـﺎ ﺷـﺪن.

واﻟـﺪﻫـﺎ از اﻣـﺮ ﺗـﻮﻟـﺪ ﺑـﺎ ﺣـﺎﻟﺘﯽ ﻣـﺸﻤﺌﺰﮐﻨﻨﺪه ﯾﺎد ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ (ﺻـﺤﻨﻪای ﮐﻪ آﻧـﺘﻮان ﺷـﺎﻫـﺪ ﮔـﻔﺖوﮔـﻮی دو زن درﺑـﺎره ی زاﯾﻤﺎن اﺳـﺖ را ﺑـﻪ ﯾﺎد ﺑﯿﺎورﯾﺪ. آﻧـﻬﺎ آﻧـﻘﺪر ﺑـﺎ ﮐﺮاﻫـﺖ آن را

ﺗـﻮﺻﯿﻒ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺑـﻪ آﻧـﺘﻮان ﺣـﺎﻟـﺖ ﺗـﻬﻮع دﺳـﺖ ﻣﯽدﻫـﺪ) و ﮐﻮدﮐﺎنِ ﺑـﻪ ﺣـﺎل ﺧـﻮد رﻫـﺎﺷـﺪه ﺑـﻪ زﻧـﺪﮔﯽ ﺑـﻪ عنوان ﭘـﺪﯾﺪه ای ﮔـﻨﮓ ﻣﯽﻧـﮕﺮﻧـﺪ ﮐﻪ ﮔـﺎﻫﯽ ﺳـﺮﮔـﺮمﮐﻨﻨﺪه اﺳـﺖ اﻣـﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ وﻗﺖﻫﺎ ﺗﺮﺳﻨﺎک.

اﮔـﺮ ﺑـﺨﻮاﻫـﻢ ﺗـﻤﺎم ﺳﮑﺎﻧـﺲﻫـﺎی ﺑﯽﻧﻈﯿﺮ ﭼـﻬﺎرﺻـﺪ ﺿـﺮﺑـﻪ را در ﯾﮏ ﺳﮑﺎﻧـﺲ ﺧـﻼﺻـﻪ ﮐﻨﻢ ﺑـﻪ آن ﺻـﺤﻨﻪ اﺷـﺎره ﻣﯽﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﮐﻮدﮐﺎﻧﯽ را در ﺣـﺎلِ ﺗـﻤﺎﺷـﺎی ﺗـﺌﺎﺗـﺮ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ. ﭼـﻨﺪ دﻗﯿﻘﻪی ﮐﻮﺗـﺎه دورﺑﯿﻦ روی ﺻـﻮرتﻫـﺎی آﻧـﻬﺎﺳـﺖ. ﭼـﺸﻢﻫـﺎﯾﺸﺎن ﮔـﺮد ﺷـﺪه و دﻫـﺎﻧـﺸﺎن ﺑـﺎز اﺳـﺖ. ﮔـﺎﻫﯽ ﻣﯽﺧـﻨﺪﻧـﺪ ﮔـﺎﻫﯽ ﺟﯿﻎ ﻣﯽﮐﺸﻨﺪ. اﯾﻦ ﺗـﺼﻮﯾﺮ ﻣـﻮاﺟـﻬﻪی ﻣـﺎ ﺑـﺎ زﻧـﺪﮔﯽﺳـﺖ وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗـﻨﻬﺎ ﺑـﻮده‌اﯾﻢ و ﮐﺴﯽ ﻧـﺒﻮده ﮐﻪ ﺑـﺮاﯾﻤﺎن ﺗـﻮﺿﯿﺢ دﻫـﺪ ﮐﻪ ﻫـﻤﻪی اﯾﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﺑـﺎزی ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﯿﺴﺖ.

ﺗـﺮوﻓـﻮ ﺟـﺎﯾﯽ ﮔـﻔﺘﻪ ﺑـﻮد “ﭼـﻬﺎرﺻـﺪ ﺿـﺮﺑـﻪ ﺑـﺮ ﻓـﻘﺪان ﻧـﺮﻣـﺶ و ﻣﻬـﺮﺑـﺎﻧﯽ ﺗـﻤﺮﮐﺰ دارد..” ﺟـﺎﻣـﻌﻪ ﺑـﺎ ﻣـﺎ ﮐﻨﺎر ﻧﻤﯽآﻣـﺪ ﻫـﻮﻟـﻤﺎن ﻣﯿﺪاد. ﺧـﺎﻧـﻮاده ﺗـﺎب ﺷـﻤﻊ روش ﮐﺮدنﻫـﺎﯾﻤﺎن را ﻧـﺪاﺷـﺖ و ﭘـﺴﻤﺎن ﻣﯿﺰد. و ﻣـﺪرﺳـﻪ ﺗـﻼش ﻫـﺮ ﭼـﻨﺪ اﻧـﺪﮐﻤﺎن ﺑـﺮای ﺗﺤﻘﯿﻖ و تغییر را ﻧﻤﯽدﯾﺪ و ﺑـﻪ ﺗﺨـﻄﯽ و ﺗـﻘﻠﺐ ﻣﺤﮑﻮﻣـﻤﺎن ﻣﯽﮐﺮد. ﻣـﺪرﺳـﻪای ﮐﻪ ﺷـﺎﯾﺪ ﺗـﻨﻬﺎ رﺳـﺎﻟـﺘﺶ ﻫﻤﯿﻦ وﻗـﻊ ﻧـﻬﺎدن ﺑﻪ ﺗﻼش ﺑﺮای تغییر اﺳﺖ.

ﺳـﺮاﻧـﺠﺎمِ ﻫـﻤﻪی اﯾﻨﻬﺎ ﺑـﻪ ﻣـﺎﺷﯿﻦ در ﺣـﺎل ﻋـﺒﻮر از ﺧﯿﺎﺑـﺎن – ﻣـﻌﺸﻮﻗـﻪی راﺳـﺘﯿﻦ آﻧـﺘﻮان- ﺧـﺘﻢ ﻣﯽﺷـﻮد ﮐﻪ در آن ﺣـﺒﺲ ﺷـﺪه و ﺑـﺎ ﭼـﺸﻤﺎﻧـﺶ ﺧﯿﺎﺑـﺎن را می‌بلعد و اﺷﮏ ﻣﯿﺮﯾﺰد.
آﻧـﺘﻮان ﭼـﻬﺎرﺻـﺪ ﺿـﺮﺑـﻪ ﺷـﺒﯿﻪ ﻣـﺎﻧـﺘﺎگِ ۱۵۴ ﻓـﺎرﻧـﻬﺎﯾﺖ اﺳـﺖ. ﻫـﺮ ﮐﺪام وﻗﺘﯽ ﺧـﻮدﺷـﺎن ﺑـﻪ تنهایی ﺟـﻮاﺑﯽ ﺑـﺮای ﺳـﻮاﻟـﻬﺎﯾﺸﺎن ﭘﯿﺪا ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻣﺠـﺮم ﺷـﻨﺎﺧـﺘﻪ و ﺗﺒﻌﯿﺪ ﻣﯽﺷـﻮﻧـﺪ. ﺳﯿﻨﻤﺎ و ﺧﯿﺎﺑﺎن ﺑﺮای آﻧﺘﻮان و ﮐﺘﺎب ﺑﺮای ﻣﺎﻧﺘﺎگ.

در ﺳﮑﺎﻧـﺲ ﭘـﺎﯾﺎﻧﯽ ﻓﯿﻠﻢ آﻧـﺘﻮان ﺑـﻪ درﯾﺎ ﻣﯽرﺳـﺪ. ﮔـﺮﭼـﻪ ﺗـﺮوﻓـﻮ ﺑـﻌﺪﻫـﺎ اﻋـﺘﺮاف ﻣﯽﮐﻨﺪ ﮐﻪ اﯾﻦ ﺳﮑﺎﻧـﺲ ﮐﺎﻣـﻼ اﺗـﻔﺎﻗﯽ ﺑـﻮده اﻣـﺎ اﯾﻦ ﺑـﺎﻋـﺚ ﻧﻤﯽﺷـﻮد ﮐﻪ در ﭘـﺎﯾﺎن ﻓﯿﻠﻢ ﺑـﺎ ﺧـﻮدﻣـﺎن ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﻢ ﺣـﺎﻻ واﻗـﻌﺎ ﭼـﻪ ﻣﯽﺷـﻮد؟ ﻣـﻮاﺟـﻬﻪی ﺟـﺪﯾﺪ آﻧـﺘﻮان ﺑـﺎ ﺷﮑﻞ دﯾﮕﺮی از زﻧـﺪﮔﯽ ﻗـﺮار اﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺧﺘﻢ ﺷﻮد؟ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ او ﺷﺒﯿﻪ ﮐﺪام از ﻣﺎ ﻣﯽﺷﻮد؟

لینک ‌IMDB فیلم

*آراﻣﺴﺎﯾﺸﮕﺎه/ ﺑﻬﻤﻦ ﻓﺮﺳﯽ/ ﻧﺸﺮ ﺑﯿﺪﮔﻞ

عشق، رازی‌ست* (نقدی بر فیلم در حال و هوای عشق)

هشدار: در این نوشته به بخش‌هایی از داستان فیلم اشاره شده است. 

 

این روزها که انگار حرف زدن از عشق دمده شده، کار- وای در حال و هوای عشق را با آن‌همه غم، با آن‌همه مختصات درستِ عشق و خیانت، به تصویر می‌کشد. در صحنه‌ی مهم فیلم خانم چان و آقای چاو در رستوران روبروی هم نشسته‌اند. مرد می‌پرسد: “کیف‌تان را از کجا خریده‌ا‌ید؟” ، زن جواب می‌دهد: “همسرم از یک سفر کاری آورده.” بعد سکوت می‌کنند. زن قهوه‌اش را هم می‌زند. تصویری از دست زن و فنجان قهوه‌اش را داریم و کمی از صورتش را. همان کمی از صورتش را که غمگین است. که انگار چیزی می‌داند که هیچکداممان نمی‌دانیم. بعد می‌پرسد: “شما کراواتتان را از کجا گرفته‌اید؟” مرد هم همان جواب را می‌دهد. خانم چان اضافه می‌کند: “همسر من یکی شبیه همین را دارد.” آقای چاو می‌گوید “همسر من هم عین کیف شما را دارد.”

حالا شک آنها به یقین تبدیل شده. حالا مطمئنند که همسرانشان به آنها خیانت می‌کنند. یقین، چیزی که در ادامه‌ی فیلم دیگر خبری از آن نیست. هر چه هست عدمِ قطعیت است. بازی شبیه‌سازی رابطه‌ی همسرانشان را با شک شروع می‌کنند. خودشان نمی‌دانند که چقدر می‌توانند در این بازی شبیه آنها باشند و نباشند. می‌خواهند صحنه‌‌های جرم را بازسازی کنند و سعی می‌کنند شبیه‌ترین باشند، اما با این شعار که “ما مثل اونا نمی‌شیم” . ما هم نمی‌دانیم عاقبت همه‌ی این‌ها به کجا ختم می‌شود. حتی در صحنه‌هایی از فیلم نمی‌دانیم که این سوال‌ها و دیالوگ‌ها ادامه‌ی همان بازی‌ست یا نه؟ مثلا آنجا که زن از مرد می‌پرسد که معشوقه دارد یا نه؟ ممکن است بیننده فکر کند این واقعا سوال خانم چان از آقای چاو است. و بعد هم درست همان‌جا که دارند به قطعیت علاقه‌ای که بینشان ایجاد شده پی می‌برند و اعتراف می‌کنند، تصمیم می‌گیرند که ادامه ندهند. نمی‌گذارند چیزی به سرانجام برسد. هیچ چیز به سرانجام نرسید.
ما در حال و هوای این عشق که دیگر حالا نه مهم است که کی قدم اول را برداشته و نه معلوم، گرفتار می‌شویم. هر کدام ما ممکن است یکی از آن لحظات را تجربه کرده باشیم، رازی داشته باشیم و حالا فکر کنیم هیچ چیزی در دنیا از عشق مهم‌تر نبوده و نیست.

لینک IMDB فیلم

*احمد شاملو

نقدی بر فیلم تعقیب


هشدار: در این نوشته به بخش‌هایی از داستان فیلم اشاره شده است. 

تعقیب فیلمی‌ست که به وضوح با بودجه‌ی کم ساخته شده. فیلمی سیاه و سفید با تعداد نابازیگر که البته نمی‌توان منکر سرگرم‌کنندگی آن شد.

صحنه‌ی شروع فیلم مرد جوانی را می‌بینیم که دارد در مورد عادتش که تعقیب کردن آدمهاست به پلیس توضیحاتی می‌دهد. می‌گوید که نویسنده است و برای نوشتن به این کار نیاز داشته. اما صورت کبود و چهره‌ی ترسیده و آشفته‌ی او به ما می‌گوید که اتفاقی افتاده و ماجرا ممکن است کمی پیچیده‌تر از یک تعقیب ساده باشد.

در طول داستان می‌فهمیم که او نویسنده‌ی بیکاری‌‌ست که احتمالا حوصله‌اش هم سر رفته و ارتباطات کمی دارد و برای شخصیت‌پردازی داستان‌هایش مجبور است به این روش به دنیای آدمها راه پیدا کند تا بتواند بنویسد.
او توضیح می‌دهد که در ابتدا برای خودش چند قانون وضع کرده مثل اینکه کسی را دو بار تعقیب نکند یا وقتی هوا تاریک است دنبال زنها در کوچه‌های تاریک نرود. اینجا نولان شخصیتی را به ما نشان میدهد که قانون هایی که خودش ساخته را می‌شکند و قصه هم درست از همین جا شروع می‌شود.
یکی از کسانی که نویسنده‌ی جوان تعقیب می‌کند کاپ است. کاپ متوجه‌ی او شده و به او نزدیک می‌شود و او را وارد دزدی‌های کوچک خود می‌کند. چیزی که برایش بیشتر شبیه یک بازی است که از همان راه امرار معاش هم می‌کند.
او دزد است. وارد خانه‌های خالی می‌شود و وسیله‌های کم‌حجم را می‌دزدد. استعداد جالب کاپ این است که از روی جزییات خانه‌ها ویژگی‌های صاحبان آنها را حدس می‌زند و بازی را برای خودش جذاب‌ترمی‌کند.
کاپ نویسنده‌ی جوان را به سمت خانه‌ی زنی بلوند می‌کشاند. درست بعداز این که نویسنده او را به خانه‌ی خودش برده و نمی‌گوید که خودش صاحب‌خانه است و کاپ با گفتن حدسیاتش حسابی شخصیت او را زیر سوال می‌برد.
شخصیت زن بلوند با بازی لوسی راسل خوب در نیامده. لوندی‌ها و دلبری‌هایش برای زنی که قرار است مردی را با بدنش و ظاهرش به ماجرایی بکشاند که برایش نقشه کشیده‌اند بسیار خام و کم است.
از آنجا که فیلم با فلاش‌بک و جامپ‌فوروارد روایت می‌شود و پازل شلوغی‌ست بیننده به نشانه‌های کمکی نیاز دارد. نولان با ظاهری که برای نویسنده‌ی جوان نوشته (شلخته/ موی کوتاه و مرتب با کت و شلوار/ صورتی کبود) و چند نشانه‌ی کوچک‌تر به ما کمک می‌کند.
صحنه‌های آخر فیلم که نویسنده هنوز پیش پلیس است گره‌ی داستان باز می‌شود و می‌فهمیم در چه تله‌ای افتاده و ناخواسته خودش را به عنوان قاتل زن بلوند پیش پلیس آورده.
صحنه‌ی آخر فیلم کاپ را می‌بینیم که در میان جمعیت گم می‌شود. این صحنه و توضیحات پلیس که می‌گوید همچین فردی اصلا وجود نداشته این شک را در ما تقویت می‌کند که بخش‌هایی از داستان از ذهن بیمار نویسنده آمده گرچه این نظریه در حد یک حدس ضعیف باقی می‌ماند چون یکی از نقاط ضعف فیلم این است که خیلی به شخصیت‌پردازی پرداخته نشده و فقط روی جنبه‌ی رازآلودی و معماگونه‌ی فیلم کار شده. حتی می‌توان گفت به اغراق کار شده.

اسم فیلم به درستی انتخاب شده. نویسنده‌ی جوان دیگران را تعقیب می‌کند بعد می‌بینیم که خودش هم طعمه‌ی یک زن و مرد جوان می‌شود اما بعدتر باز می‌بینیم که زن جوان هم نقشه‌ای را دنبال می‌کرده که به قتل خودش انجامیده و حالا نویسنده‌ی جوان در نهایت قربانی تعقیبی‌ست که خودش شروع کرده.

فیلم رمزآلودی فیلم‌های هیچکاک را تداعی می‌کند.شیوه‌ی روایت فیلم و سیاه‌و‌سفیدی‌ای که گرچه از سر ناچاری بوده اما به خوبی دلهره را به فیلم تزریق می‌کند.
در فیلم‌های موفق این ژانر کارگردان همیشه چند قدم از بیننده جلوتر است و نولان هم در این فیلم موفق شده این کار را بکند.
داستان‌گویی فیلم بخش جذاب آن است. چیدمان و مهندسی داستان چیزی‌ست که نولان از پس آن برآمده.
فیلم بی‌شک فیلم موفقی‌ست. سرگرم‌کننده است و در باز کردن گره‌هایی که ساخته شده در زمانی کم شکست نخورده. فیلم‌های سیاه و سفید با اقبال خوبی روبرو نمی‌شوند کمااینکه این فیلم هم در زمان خودش آنطور که باید دیده نشد اما بعد از شهرت نولان حالا جزو فیلم‌هایی‌ست که توصیه می‌شود.

لینک IMDB فیلم